چو خندان گشت صبح عالم افروز

شاعر : امير خسرو دهلوي

زمانه داد شب را مژده‌ي روزچو خندان گشت صبح عالم افروز
به نيلوفر به دل شد گلستانينماند اندر فلک ز انجم نشاني
حريفان باز جست و مجلس آراستملک بر وعده‌ي دوشينه برخاست
دل از جوش شراب از پا درافتادخمار عشق بازي در سر افتاد
همان دانندگان و به خردان رااشارت کرد خواندن موبدان را
که گردد هر دري با گوهري جفتخردمندان چو گشتند انجمن گفت
شود همسر به کابين حلالشکسي کز عشق کس باشد خيالش
همي جستند راز عشق بازانبه فرمان دو صاحب چاره سازان
دو گان را عقد مي بستند با همهمي کردند يک يک را فراهم
به بوي وصل دلها گشت خرسندچو گشت آسوده خاطرها به پيوند
که چند از يک دگر فارغ توان زيستملک در پيش شيرين زار بگريست
نه کس را اعتماد زندگانينه پاينده است بر مردم جواني
بود محتاج رويت چون گدائيچه بختست اينکه چون من پادشائي
که فردا من غني گردم تو درويشکنونم ده زکات خوبي خويش