به زاري گفت کاي جانم بتو شاد

شاعر : امير خسرو دهلوي

غمت شادي فزاي جان من بادبه زاري گفت کاي جانم بتو شاد
که با خردان بزرگي تازه کرديبزرگيهاي بي اندازه کردي
غريبان را ز در بيرون نشاندنچو بود اين بي سبب در پرده ماندن
چو مه بر آسمان گشتي حصاريمرا بگذاشتي در خاک خواري
که دولت بادشه را حلقه در گوشجوابش داد شمشاد قصب پوش
مکن از سرزنش سرو مرا پستاگر بالا شدم چون ديدمت مست
دهم تن در رضاي خدمت شاهتوانم کز وفاداري درين راه
کمر بندم بر آئين غلامانفرود آيم ازين منظر خرامان
تذرو نازنين در چنگل بازولي ترسم که وا ماند ز پرواز
چو در دامت فتادم چونتوان رستتو شاه و عاشق و ديوانه و مست
که شيرين انگبين است و شکر قندبرو خود را به بازار شکر بند
شکر داند کز و چو نمي گدازدلب شيرين که جز با جان نسازد
که شيرين شربت آب حياتستمبر نام شکر گر خود نبات است
ولي شيرينست ذوق زندگانيشکر گر چه دهد ذوق زباني
بهر گلزار چون بلبل به پروازتو خوش خوش با پري رويان دمساز
که از آه ايمنست آئينه ماهمده دمهاي سردم را بخود
که ديوارت سيه گردد بدين دودحذر کن زين فغان آتش آلود
بران کنگر بيندازد کمندينبيني کاه جان مستمندي
شوم با چنبر گردون رسن بازدرافگن زلف تازان رشته ناز
مران از در نه آخر کم ز خاکموگر بالا نخواني زين مغاکم
که بوسيم استان دولت از دوروگر راضي بدان شد لعبت نور
که خواهد تکيه بر بازوي خورشيدکه باشد ذره‌اي از خويش نوميد
هواي نفس کافر کيش کردموگر محراب ديگر پيش کردم
بترس از تهمت روز جوانيجواني تهمت مرد است داني
فگندي از بهشتم دوزخي وارمن ار نرخ شکر پرسيدم از مار
شکر چون شور شد شيرين نباشدز شور شکرم تسکين نباشد
شفاعت خواهد اينک روي زردمنکردم من گناهي ور که کردم
وگر خون ريزيم هم با تو يارمگناهم گر ببخشي شرمسارم
مکافاتست آخر هم بدي رابدين خواري مرنجان بي خودي را
چو بد خودوست باشد دشمني چيستبه خوش خوئي توان با دوستان زيست
رها کن تا برد باد خزانشگلي کز بوي خوش نبود نشانش
که غافل نيست دوران سبک پايبه آزار غريبان دست مگشاي
بتو نزديکتر از ديگرانستجفائي کان ز تو بر همرانست
فسوني تازه کرد از چشم غمازدگر باره پري روي فسون ساز
سخن را چاشني از ناز مي داددعا از زير لب پرواز مي داد
ز مشرق تا به مغرب کامران باشکه شاها تا ابد شاه جهان باش
کليد عالمت در آستين بادشکوهت را فلک زير نگين باد
که دود دل سياهم کرد چون زاغمن آن طاووس رنگينم در اين باغ
نه دلسوزي که با او راز گويمنه تسکيني که خود را باز جويم
که با بيگانه نتوان گفت اين رازندانم کاين گره تا چون کنم باز
چو مرغ شب که کورش بيني از نورنبينم ره چو رويت بينم از دور
که آتش در زنم در خانه‌ي خويشبرانم زين دل ديوانه‌ي خويش