اي چاره ده ماهه زرگاني

شاعر : امير خسرو دهلوي

هم خضر و هم آب زندگانياي چاره ده ماهه زرگاني
مي پروردت زمانه در نازاکنون که نداري از خرد ساز
خالي نکني درونه زين پنداميد که چون شوي خردمند
گردد مه چارده جمالتاز چارده بگذرد چو سالست
بر گنج هنر، گره‌گشاييبر نکته‌ي عقل، دست سايي
بر سر صحيفه‌ي معانيدانسته شوي به کارداني
اندرز مرا ز دل مکن دورخواهي که دلت نماند از نور
وز بي هنران، عنان بگردانپيوند هنر طلب، چو مردان
کت عمر ابد بود سرانجامخضرا زپي آن نهادمت نام
تا سر نکشي به ماه و خورشيدليکن نبود حيات جاويد
کز چو هر علم يافت افسرو آن راست به اوج آسمان سر
کو بر تن خويشتن نهد رنجو آن خواجه برد کليد اين گنج
بي دود و چراغ راست نايدخواهي قلمت به حرف سايد
شاخ، از پس سبزه مي کشد گلناک از پس غوره، مي دهد مل
سنگت دهد اول، آنگهي، زرکاني که کني، ز بهر گوهر
خس در دهن آيد، آنگهي قندچون باز کني ز نيشکر بند
پيشه مکني ثنا سراييور دل کندت هنر فزايي
مي گوي سخن وليک زيباچون زين فن بد شوي، شکيبا
خس پاره مکن چو بوريا بافاز کارگه حرير زن لاف
از هر قلمي برون نيايدحرفي که ازو دلي گشايد
و آوازه چو من شود بلندتور بر دهد اين درخت قندت
تنها نخوري چو ناتمامانز آن مايه که افتدت به دامان
بدهي ندهي، بخواهدت رفتچون آمده، گريکيست ور هفت
آسوده شود، نيازمنديباري کم ازانک از تو چندي
ني همچو بخيل ناجوان مردچون مرد، بگرد مرد مي‌گرد
کز مردميست نور مردمسرمايه‌ة مردمي مکن گم
درويش نواز باش و درويشگر چه زرت از عدد بود بيش
در يوزه‌ي کهتران مکن تنگخواهي که به مهتري زني چنگ
از دوست مخواه دوستداريتا يا ننهي به دستياري
گنجينه برد به شرکت دزدبيداري پاسبان بي مزد
در کار خودش مده رواييياري که به جان نياز مايي
چون کار به جان فتد، يکي نيستصد يار بود بنان، شکي نيست
جز در کف کودکان نوخيزکن بر کف همگنان درم ريز
کالاي بزرگ را بود به يبمکاموخته شد چو خرد، با سيم
در سمت سياقت، افتدت راهور خود، به غلط، نعوذ بالله
دزدي باشي کلاه بر سربا آنکه شوي وزير کشور
از آب سيه، سپيدرويي؟داني، ز قلم هنر چه جويي؟
مي کوش که نيک نام باشيچون بر سر شغل و کام باشي
آن کن که صلاح کار باشددر هر چه ترا شمار باشد
برند سرش، چو سر برآردناخن که سر خراش دارد
با او، آن کن، که با کسان کردناکس که خراش چون خسان کرد
بخشودن او خرد نفرمودبر خويشتن آنکه او نبخشود
بر خار چه جرم، پا نگه‌داردر جنبش فتنه، جا نگه دار
از وي نرهي، مگر به هنجارشد چيره چو دشمن ستمکار
اندر خفه جان دهد سرانجاممرغي که طپد به حلقه‌ي دام
با صرفه زنند کاردانانچون کار فتاد با گرانان
از باد بگردد آسيا سنگمردم، چو دهد عنان به فرهنگ
بينا شو و پاس خويش ميداربينائي عقل پيش ميدار
کز چرخ نرست بي بلا کسايمن منشين به عالم خس
هم در لگد جواز شد پستکنجد که ز کام آسيا جست
مي‌باش بهر چه هست خرسندخواهي که نگردي آرزومند
خرسندي دل صلاح مردستپويان حريص، روي زر دست
همت شرف کمال يابدمردم چو زر ز عنان بتابد
سر خيش ز خون سر کشانستاين سرخ گلي که خون فشانست
زر هر چه که بيشتر، بلا بيشايمن بود از شکنجه درويش
شو ساخته خدنگ خون خوارگشتي به سرو روي کله دار
از خامه زنان مباش غافلور نيز شوي وزير مقبل
سر پيش نه اول، آنگهي پايچون در صف پردلان کني جاي
آن به که ز بيم جان نلرزدمردانه که کار مرد ورزد
از مرگ کجا خلاص يابد؟گيرم ز عدو عنان بتابد،
نتوان به قفاي خويش ديدنکار نظر است پيش ديدن
پيلش به نظر حقير باشدآن، کش مدد ضمير باشد
شير نمدش چو شير بيشه استباز آنکه دلش هراس پيشه است
کت دل برود ز دست و جان همليکن سبکي مکن چنان هم
هنجار ببين و پيش نه گامد رحمله مشو مبارز خام
چون مايه کار هست مگريزور بر تو عدو کند زبان تيز
کس را نبود ز بي هنر يادبر پر هنرست جور و بيداد
از نقب زنش چه باک باشد؟چون رخت کلال خاک باشد
در عيب کسان نظر ميندازگرديده‌ي ظاهرت گر ديده‌ي
آن به که سوي خداي بينيوريا و بي بينش يقيني
آن کن که بود خداي خشنودمپسند بهر چه رايت آسود
کاتش ز نيش نگيرد آتشمي‌باش چو شاخ سبز دلکش
کور است سري به روشناييبه فروز چراغ پارسيايي
مگذار عنان نيک مردانخواهي که رسي به چرخ گردان
ندهد به چراغ ديگران نورشمعي که بود ز روشني دور
وز ترک امل کلاه دوزيدولت آن شد که دل فروزي
تا هست شوي به عالم هستدر دامن نيستي زني دست
هر کس نرسد به عالم پاکداني که بخاطر هوسناک
کاهل مشوي به هيچ سوييبا اين همه هم ز جست و جويي
مي کوش به همتي که داريخواهي شرف بزرگواري