دندانه گشاي قفل اين راز

شاعر : امير خسرو دهلوي

زين گونه در سخن کند بازدندانه گشاي قفل اين راز
رخشنده شد آن قبيله را رخکان روز که زاد قيس فرخ
بر عامريان خجسته شد روززان نور خجسته‌ي شب افروز
بگشاد دري به مهمانيبنشست پدر به شادماني
آراست ز صفه تا به دهليزواندر پس پرده ما درش نيز
آفاق ز نغمه بر طرف کردخوبان قبيله را طلب کرد
کاگه کند از حکايت پيشجستند حکيم طالع انديش
گفت آنچه سر از شمار بر کرددانا بشمار خود نظر کرد
يوسف صفتي شود چو يعقوبکاين طفل مبارک اختر خوب
در فضل و هنر شود يگانهبا آنکه ز گردش زمانه
در سر هوسي، چنانکه دانيليکن فتدش گه‌ي جواني
ديوانه و مستمند گردداز عشق بتي نژند گردد
کاز دست رود عنان کارشانديشه چنان کند به زارش
ماندند، دمي، به خار خاريمادر پدر از چنين شماري
گشتند، بهر چه هست، خرسندليکن ز نشاط روي فرزند
و آيين طرب ز سر گرفتندآن نکته به سهل بر گرفتند
آن گلبن تر شگفته‌تر گشتيک چند چو دور چرخ در گشت
زو نور به چرخ و انجم افتادسالش به شمار پنجم افتاد
يا بال دميده نو تذرويشد تازه، چو نيم رسته سروي
چون مردم ديده، ز ارجمندينزد همه شد به هوشمندي
در پيش معملش نشاندندزيرک دليش چو باز خواندند
کردش به کنار تخته تسليمداناي رقم ز بهر تعليم
مي کرد چنانچ مي توانستجهد ادبش بدان چه دانست
هر لاله درو، چو شب چراغيآراسته مکتبي چو باغي
آزاده و زيرک و خردمندزين سوي نشسته کودکي چند
مسجد شده چون بهشت پر نورزان سوي ز دختران چون حور
بر گل زده جنتهاي سنبلهر تازه رخي چو دسته‌ي گل
ماهي، زده آفتاب را، راهبود از صف آن بتان چون ماه
خالش نقطي ز نقش نامشليلي نامي که مه غلامش
ديوانه کن پري و مردممشعل کش آفتاب و انجم
لشکر شکن شکيب عشاقسلطان شکر لبان آفاق
هر سر کش حسن و هم سراندازسر تا به قدم کرشمه و ناز
چشمي و هزار کشته در شهرنازي و هزار فتنه در دهر
طاوس بهشت و کبک بستانني بت که چراغ بت پرستان
چون زهره به ثور و مه به پرويناندر صف آن بتان شيرين
هم چرب زبان و هم سخن گويزانو زده قيس در دگر سوي
خوش طبع و لطيف و آرميدهنازک چو نهال نو دميده
رونق ز شکر فروش مي‌بردشيرين سخني که هوش مي‌برد
نيز از دل و جانش گشته مشتاقوان لاله رخان ارغوان ساق
وان سوخته در هواي ليليايشان همه را بقيس ميلي
گشته نفس از نفس گران‌ترليلي خود ازو خراب جان تر
در رفته خيال موي در مويهر دو به نظاره روي در روي
دل گشته بهم يکي و جان هملب مانده ز گفت و زبان هم
دل بسته و ديده باز ماندهاين زو به غم و گداز مانده
وافگنده ز ديده برقع شرموان کرده نظر به روي اين گرم
او داده جوابش از از دم سرداين گفته غم خود از رخ زرد
او نيز، ولي به شرمناکياين ديده درو به چشم پاکي
او شسته ز جان خويشتن دستاين گشته به اب ديدگان مست
او، سينه‌ي خود، ز آه خود سوختاين کام خود از فغان خود دوخت
هم خانه به باد داد و هم رختسلطان خرد برون شد از تخت
ميش آبله پاي و گرگ خون‌خوارفرياد شبان بمانده از کار
خم بر سر محتسب شکستهمستان ز شراب خانه جسته
شد بي خبر از تنگ شرابيمجنون ز نسيم آن خرابي
وز پهلوي خود کباب مي‌خورداز خون جگر شراب مي‌خورد
مي‌ديد ز دور و آه مي‌کرددزديده درو نگاه مي‌کرد
مي‌داشت خرد هنوز پاسشمي‌بود ز نيک و بد هراسش
دل در غم ننگ و نام بودشانديشه هنوز خام بودش
داغي به جگر، نهفته مي‌داشتچون لاله، جبين شگفته مي‌داشت
در گريه و سوز خنده مي‌کردمي‌سوخت چو شمع با رخ زرد
او تخته به اب ديده مي‌شستدانا رقمش به تخته مي‌جست
او جمله کتاب عشق مي‌خوانداستاد، سخن ز علم مي‌راند
دل داده به باد و مانده بي سنگوان لعبت دردمند دل تنگ
پيدا چو مي اندر آب گينهخون دلش از صفاي سينه
و آتش به دلش گرفته مي‌سوختبر چهره ز شرم پرده مي‌دوخت
مي‌کرد ز بوي خلق را مستهر چند که غنچه بود سر بست
در چنبر يکدگر گرفتاربودند به زاري آن دو غم خوار
دزديده دران نظاره بودندياران که بهر کناره بودند
مي‌رفت دو قصه گوش بر گوشمي‌کرد دو سينه جوش بر جوش
او گفت حکايت آشکارااين داشت فسانه در مدارا
او باز کند گر اين بپوشدرازي که ز سينها بجوشد
بندي دهنش، جهد ز روزنباشد چو خريطه پر ز سوزن
نتوان لب خلق را زبان بستبر روي محيط پل توان بست