آغاز صحيفه‌ي معاني

شاعر : امير خسرو دهلوي

بر نام خداي جاودانيآغاز صحيفه‌ي معاني
اندازه کرا، که واستاندآن را که هدايتي رساند
آن کيست که باز بخشدش نوروان را که کند ز روشني دور
خونابه فشانده از دل ريشوانگه ز خراش سينه‌ي خويش
از دلشده‌اي، به بي‌قراريکاين نامه که هست چون نگاري
نزديک تو اي رسن بريدهيعني ز من ستم رسيده
وي شمع ز نور مانده، چوني؟اي عاشق دور مانده، چوني؟
خون از رخ تو که مي‌کند پاک؟چونست سرت به بالش خاک؟
شبهاي سياه بر چه سانست؟روزت دانم که شب نشانست
يا خود ز که مي‌کني شکايت؟از من به که مي‌بري حکايت؟
بالين گه‌ي تو که مي‌کند راست؟تکيه بدر که مي‌کني خواست؟
من نيز نيم ز درد خاليدردت ز منست گر چه حالي
پروانه کش است و خويشتن سوزشمعي که بر آتش است تا روز
از سوزن و رشته کي توان دوختچون ز آتش تيز پرنيان سوخت
وز اوج فلک، گذشت دودمبگداخت، ز سوز دل، وجودم
باري قدمي فراخ داريتو گر چه ز عشق تنگ باري
دستي نزند به دامنت کسگر پيشروان شوي و گر پس
موقوف سراي دردمنديمسکين، من مستمند بندي
زنداني درد، تا قيامتخو کرده به گوشه‌ي ندامت
فرسود محنت استخوانمپرورده‌ي غم شدست جانم
من نيز همان زمين گزيدمتا بستر تو زمين شنيدم
کاين هستي من ز هستي تستگشتم به يگانگي چنان چست
من از دل خود برون کشم نيشهر خاري که پاي تو کند ريش
سوزش همه بر من خرابستهر تاب که بر تو ز افتنا بست
از ديده‌ي من تراود آزارهر آبله کافتدت به رفتار
اينک تن من از ان شکستستهر سنگ که پهلو، توخستست
در سينه‌ي من غبار بيزدهر باد که از ره‌ي تو خيزد
از هر که بجز تو، روي بستهمن بي تو، چنين به غم نشسته
از آتش آه من بينديشاي خار، چو پهلويش کني ريش
باران سرشک من ببينياي گرد، چو بر تنش نشيني
خاشاک به چين ز تکيه‌گاهشرو، اي دم سرد من، به راهش
شبها به وصال مي‌کند روزاينم نه گمان که يار دلسوز
با يار دگر همي‌کشد جامدر کيو دگر همي‌زند گام
از يار کهن مکن فراموشگر يار نو آمدت در آغوش
آخر حق صحبتي نگه‌داربيگانه مشو چنين به يکبار
روزي، نه من و تو يار بوديم؟گر باده و گر خمار بوديم،
آخر خس و خار هم به کارست!گر لاله و سرو در شمار است،
مفگن به دکان شيشه‌گر سنگگيرم که تراست لعل در چنگ
چون باد برون شدي ز خاکمديدي که به معرض هلاکم
بيگانگي تمام کرديبيگانه صفت خرام کردي
بي‌خوابي و بي‌دلي کشيديبسيار مي جفا چشيدي
هم خوابه‌ي نو مبارکت باد!اکنون که به وصل خفته‌اي شاد،
با يار تو نيز دوستداريمبا اين همه دوستدار و ياريم
آنرا که رسيد، يار او بادبخت من، اگر ز من شد آزاد
از دوستيت گرفتمش دوستاو گر چه که دشمنيست در پوست
دشمن بوم ار نه، دوست دارمآن يار که دوست داشت يارم
هم خوابه‌ي خاکدان من باددرد تو رفيق جان من باد
دل سوخته پخته شد ز خاميچون خوانده شد اين ورق تمامي
چون باد زده کهن درختيغلتيد ميان خاک لختي
کارد قلمي و کاغذي، زودپس قاصد نامه را بفرمود
و آورد و سپردش آنچه درخواستقاصد بسوي قبيله شد راست
مي‌ريخت غمي که در جگر داشتديوانه ز راز پرده برداشت
کرد از سر خستگي و زارياول بگه‌ي قلم گزاري