بازم غم عشق در سر افتاد

شاعر : امير خسرو دهلوي

بنياد صبوريم بر افتادبازم غم عشق در سر افتاد
خود را به وبال من گرو کردباز اين دل خسته درد نو کرد
کز عقل نشان نماند با منبازم هوسي گرفت دامن
بر بست بروي من در روزباز اين شب تيره‌ي جگر سوز
از سينه گذشت و در سر افتاددودي که ز شوق در بر افتاد
گه نامه دهي و گاه پيغامگويند که تا کي از در و بام
افسانه شدي بهر زبانيآلوده شدي بهر دهاني
کي داند حال دردمندان؟!بي درد که فارغست و خندان،
او را چه خبر که بي‌دلي چيست؟!غافل که هميشه بي‌خبر زيست،
داند غم من ولي نه چون منبا هر که غمي دهم برون من
و ز حجره‌ي غم برون نيايمگيرم که بود به پرده جايم
پوشيده کجا شود به ديواراين خانه شکاف، ناله زار
کافتاد ز چهره برقع شرماکنون چکنم حجاب آرزم
وانگه غم ننگ و نام خوردندر مجلس عشق جام خوردن
گر خلق کنند سنگسارمدست من و آستين يارم
جز خوردن زخم چيست تدبيرکاغذ چو شود نشانه‌ي تير
از لطمه کجا خلاص يابد؟!دف هر طرفي که رو بتابد
از زخم زبان کجا خورد غم؟!عاشق که به زير تيغ شد خم
گر تيغ کشند و گر زبانمزين پس من و يار مهربانم
باري برهم زدست بيدادگر کشته شوم به تيغ پولاد
راحت بودش گلو بريدنمرغي که بماند از پريدن
آتش زده يا تويي و يا مناي دوست که بي مني و با من
باري قدمي فراخ داريگر تو دل شاخ شاخ داري
شرح غم خويش مي‌توانيبا زاغ و زغن چنانکه داني
در زاويه‌ي عدم نشستهبي‌چاره من حصار بسته
زنداني تنگناي اندوهکنجي و غمي به سينه چون کوه
ترسم که خورم ز بام و در سنگگر دم زنم از درونه‌ي تنگ
جانم غم رفته باز گويدچشمم به ستاره راز گويد
کز هستي خود کنم فراموشياد تو چنان برد ز من هوش
باشم به هلاک خويشتن شادناگاه که از خود آيدم ياد
باري تو مکن که آشناييگر کرد زمانه بي وفايي
دل هم سر خود گرفت و بگريختخونابه‌ي ديده آب من ريخت
اين قصه، نمي‌کند دلم گوشگفتي که صبور باش و مخروش
وانگاه، به دل، صبور بودن؟؟اي دوست، ز دوست دور بودن،
دور از تو ز دوري تو مردمچون من به هلاک جان سپردم
هر جور که بينم از تو دانمهر چند ز بخت خود به جانم
تهمت به زبان خار بندددامن که ز کهنگي بخندد
آزار فلک همه برون بردعقشت ز دلم که سر به خون برد
تو دير بزي که ما گذشتيمما نطع حيات در نوشتيم