آرزوي روي تو جانم ببرد

شاعر : انوري

کافريهاي تو ايمانم ببردآرزوي روي تو جانم ببرد
عشق تو هم اين و هم آنم ببرداز جهان ايمان و جاني داشتم
عشوهات از خان و از مانم ببردغمزهات از بيخ وز بارم بکند
از حساب جعل خود جانم ببردشحنه‌ي عشقت دلم را چون بخواند
کين همه پيدا و پنهانم ببردعقل را گفتم که پنهان شو برو
باز باز آمد به دستانم ببردگفت اگر اين بار دست از من بداشت
کو فلان بگذاشت و بهمانم ببردانوري چند از شکايتهاي عشق
آرزوي روي تو جانم ببرداين همه بگذار و مي‌گوي انوري