از وصل تو آتش جگر خيزد

شاعر : انوري

وز هجر تو ناله‌ي سحر خيزداز وصل تو آتش جگر خيزد
هر روز ز عالم دگر خيزدسرگشته‌ي عالم هواي تو
هر فردايي ز دي بتر خيزدديوانه‌ي زلف و خسته‌ي چشمت
برخاسته گير از اين چه برخيزدگويي به هلاک جانت برخيزم
خورشيد فلک به فرق سر خيزدهنگام قيام خاک‌پايت را
هر لحظه ز آستان در خيزدمه چون سگ پاسبانت ار خواهي
زان چه که به تنگها شکر خيزدما را ز دهان تنگ شيرينت
وانجا سخنت ازين چه برخيزدکانجا سخن زر به خروارست
وز کيسه‌ي او زر اين قدر خيزدروي چو زرست انوري را بس