داري خبر که در غمت از خود خبر ندارم

شاعر : انوري

وز تو بجز غم تو نصيبي دگر ندارمداري خبر که در غمت از خود خبر ندارم
کامروز در غم تو سر پاي و سر ندارمهستم به خاک‌پاي و به جان و سرت به حالي
از حد گذشت و طاقت ازين بيشتر ندارممنماي درد هجر از اين بيشتر که داني
از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارمدردا که بر اميد وصال تو در فراقت
هان تا ز روي راز نهان پرده برندارماي جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته
کاندر خور جمال و رخت سيم و زر ندارماشک چو سيم دارم و روي چو زر ازين غم
شب نيست تا به خون جگر ديده تر ندارمدارم ز غم هزار جگر خون و انوري را