داري خبر که در غمت از خود خبر ندارم شاعر : انوري وز تو بجز غم تو نصيبي دگر ندارم داري خبر که در غمت از خود خبر ندارم کامروز در غم تو سر پاي و سر ندارم هستم به خاکپاي و به جان و سرت به حالي از حد گذشت و طاقت ازين بيشتر ندارم منماي درد هجر از اين بيشتر که داني از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم دردا که بر اميد وصال تو در فراقت هان تا ز روي راز نهان پرده برندارم اي جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته کاندر خور جمال و رخت سيم و زر ندارم اشک...