داري خبر که در غمت از خود خبر ندارم

داري خبر که در غمت از خود خبر ندارم شاعر : انوري وز تو بجز غم تو نصيبي دگر ندارم داري خبر که در غمت از خود خبر ندارم کامروز در غم تو سر پاي و سر ندارم هستم به خاک‌پاي و به جان و سرت به حالي از حد گذشت و طاقت ازين بيشتر ندارم منماي درد هجر از اين بيشتر که داني از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم دردا که بر اميد وصال تو در فراقت هان تا ز روي راز نهان پرده برندارم اي جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته کاندر خور جمال و رخت سيم و زر ندارم اشک...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داري خبر که در غمت از خود خبر ندارم
داري خبر که در غمت از خود خبر ندارم
داري خبر که در غمت از خود خبر ندارم

شاعر : انوري

وز تو بجز غم تو نصيبي دگر ندارمداري خبر که در غمت از خود خبر ندارم
کامروز در غم تو سر پاي و سر ندارمهستم به خاک‌پاي و به جان و سرت به حالي
از حد گذشت و طاقت ازين بيشتر ندارممنماي درد هجر از اين بيشتر که داني
از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارمدردا که بر اميد وصال تو در فراقت
هان تا ز روي راز نهان پرده برندارماي جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته
کاندر خور جمال و رخت سيم و زر ندارماشک چو سيم دارم و روي چو زر ازين غم
شب نيست تا به خون جگر ديده تر ندارمدارم ز غم هزار جگر خون و انوري را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.