کارم به جان رسيد و به جانان نمي‌رسم

شاعر : انوري

دردم ز حد گذشت و به درمان نمي‌رسمکارم به جان رسيد و به جانان نمي‌رسم
در کار او به کفر و به ايمان نمي‌رسمايمان و کفر نيست مرا در غمش که من
چون پاي صبر نيست به پايان نمي‌رسمراهيست بي‌کرانه غم عشقش و مرا
صيديست بس شگرف بدو زان نمي‌رسمياريست بس عزيز به ما زان نمي‌رسد
حرمت بهانه‌ايست ز حرمان نمي‌رسمگويد به ما ز حرمت ماکم همي رسي
معذورم ار به خدمت سلطان نمي‌رسمسلطان عشق او چو دلم را اسير کرد