ره فراکار خود نمي‌دانم

شاعر : انوري

غم من نيستت به غم زانمره فراکار خود نمي‌دانم
فارغي از من و همي دانمعاشقم بر تو و همي داني
نکنم جز وفا که نتوانمنکني جز جفا که نشکيبي
کافرم گر کنون مسلمانمکافري مي‌کني در اين معني
گفتمت تا به جان به فرمانمگفتيم تا به بوسه فرمانست
من همه عمر بر سر آنمگرچه برخاستي تو از سر اين
چون ز جان خوشتري به دندانمکي به جان برکشم ز تو دندان
تاج عهد تو بر سر جانممهر مهر تو بر نگين دلست
انوري نيستم سليمانمبا چنين ملک در ولايت عشق