بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم

شاعر : انوري

زماني با تو بنشينم ز دل اين جوش بنشانمبيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم
بگويم شمه‌اي با تو ترا معلوم گردانمز حال دل که معلومست که هم اين بود و هم آن شد
گواه آري روا باشد حريف آب دندانمبه دندان مزد جان خواهي که آيي يک زمان با من
چه دارم هرچه دارم من نشايد آن ترا دانممرا گويي چه داري تو که پيش من کشي آنرا
يکي وادي غم دانم که آنرا دل همي خوانميکي درياي خون دانم که آنرا ديده مي‌گويم