بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم

بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم شاعر : انوري زماني با تو بنشينم ز دل اين جوش بنشانم بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم بگويم شمه‌اي با تو ترا معلوم گردانم ز حال دل که معلومست که هم اين بود و هم آن شد گواه آري روا باشد حريف آب دندانم به دندان مزد جان خواهي که آيي يک زمان با من چه دارم هرچه دارم من نشايد آن ترا دانم مرا گويي چه داري تو که پيش من کشي آنرا يکي وادي غم دانم که آنرا دل همي خوانم يکي درياي خون دانم که آنرا ديده مي‌گويم...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم
بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم
بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم

شاعر : انوري

زماني با تو بنشينم ز دل اين جوش بنشانمبيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم
بگويم شمه‌اي با تو ترا معلوم گردانمز حال دل که معلومست که هم اين بود و هم آن شد
گواه آري روا باشد حريف آب دندانمبه دندان مزد جان خواهي که آيي يک زمان با من
چه دارم هرچه دارم من نشايد آن ترا دانممرا گويي چه داري تو که پيش من کشي آنرا
يکي وادي غم دانم که آنرا دل همي خوانميکي درياي خون دانم که آنرا ديده مي‌گويم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما