بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم شاعر : انوري زماني با تو بنشينم ز دل اين جوش بنشانم بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم بگويم شمهاي با تو ترا معلوم گردانم ز حال دل که معلومست که هم اين بود و هم آن شد گواه آري روا باشد حريف آب دندانم به دندان مزد جان خواهي که آيي يک زمان با من چه دارم هرچه دارم من نشايد آن ترا دانم مرا گويي چه داري تو که پيش من کشي آنرا يکي وادي غم دانم که آنرا دل همي خوانم يکي درياي خون دانم که آنرا ديده ميگويم...