چه گويي با تو درگيرد که از بندي برون آيم

شاعر : انوري

غمي با تو فرو گويم دمي با تو برآسايمچه گويي با تو درگيرد که از بندي برون آيم
من بيچاره پندارم که از جايي همي آيمندارم جاي آن ليکن چو تو با من سخن گويي
کمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشايممرا گويي کزين آخر چه مي‌جويي چه مي‌جويم
بدارم دست از اين معني همان دستي همي خايمغمي دارم اگر خواهي بگويم با تو ورنه نه
مترس ارچه تهي‌دستم وليکن پاي برجايمبه جان گر بوسه‌اي خواهم بده چون دل گرو داري
وگرنه بي‌تو تنگ آيد همه آفاق در پايماگر دستي نهم بر تو نهادم دست بر ملکي
اگر مي راستي خواهي چو هندو نيست پروايمفراقت هر زمان گويد که بگريز انوري رستي