درمان دل خود از که جويم

شاعر : انوري

افسانه‌ي خويش با که گويمدرمان دل خود از که جويم
چيزي که نيابم آن چه جويمتخمي که نرويد آن چه کارم
دور از رخت اي صنم به رويمآورد فراق زردرويي
بيت‌الاحزان شدست کويماي يوسف عصر بي‌رخ تو
چون بيم و اميد چند پويماندر ره حرص با دو همراه
بر چهره همي رود دو جويممن تشنه بر آن لبم وگر چند
وقتست اگرنه سنگ و رويمبي‌سنگ شدم ز فرقت آري