اي داده به دست هجر ما را
شاعر : انوري
خود رسم چنين بود شما را | | اي داده به دست هجر ما را | وز گوشهي دل نهاده ما را | | بر گوش نهادهاي سر زلف | زين درد اميد کي دوا را | | تا کي ز دروغ راست مانند | کس درندهد تن اين دغا را | | هر لحظه کجي نهي دگرگون | پاداش جفا بود وفا را | | بردي دل و عشوه دادي اي جان | دادي تو به ما نشان بلا را | | ما عافيتي گرفته بوديم | اين کنج وثاق بينوا را | | آن روز که گنج حسن کردي | اميد عيان کند وفا را | | گفتم که کنون ز درگه دل | زان کام دلي بود هوا را | | يکدم دو سخن به هم بگوييم | هجر آمد و در بزد قضا را | | در حجرهي وصل نانشسته | بيگانه مدار آشنا را | | جان گفت که کيست گفت بگشاي | تهديدکنان جدا جدا را | | گستاخ برآمد و درآمد | گر من نکشم تو ناسزا را | | با وصل به خشم گفت آري | اندر زده آستين جفا را | | ناري تو به دامن وفا دست | زين حال کسان پادشا را | | خواهي که خبر کنم هماکنون | صد باره پذيره شد وغا را | | شهزاده عماد دين که تيغش | هم نامي ذات مصطفا را | | احمد که ز محمدت نشانيست | بر دلدل تند مرتضي را | | آن کو چو به حرب تاخت بيند | از حجرهي ديده توتيا را | | گرد سپهش به حکم رد کرد | در گوشهي گوش کيميا را | | خاک قدمش به فخر بنشاند | در ساحت بوستان صبا را | | اي کرده خجل نسيم خلقت | يک تعبيه کرده صد سخا را | | طبع تو که ابر ازو کشد در | صد گنج نهاده يک عطا را | | دست تو که کوه او برد کان | محروم نديده جز ريا را | | در بزم امل ز بخشش تو | زنهار نخواست جز وبا را | | در رزم اجل ز کوشش تو | از عدل تو معتدل هوا را | | در عالم معدلت صبا يافت | در خط شده خط استوا را | | از غيرت رايتت فلک ديد | در ديده هواي با صفا را | | روزي که فتد خس کدورت | چون ظلمت چشمهي ضيا را | | در گرد ز مرد باز دارد | چون کرده به ديده اژدها را | | از رمح چو مار کرده پيچان | رخسارهي همچو کهربا را | | از لعل حجاب سازد الماس | گه فرقت تن بود قبا را | | گه حسرت سر بود کله را | از کوري دشمنان لوا را | | در ديدهي فتح جاي سازد | منکر المي رسد فنا را | | پيش تو زمين اگر نبوسد | از پاي درآورد سها را | | عکس سپر سهيل شکلت | آوردي و مانده مر ختا را | | تا روي به خطهي خراسان | يک شغل نميرود خطا را | | اينجا ز صواب راي عاليت | چون نام تو زيوري ثنا را | | چون نيک نظر کنم نزيبد | چون سدهت قبلهي دعا را | | از کعبه چو بگذري نباشد | ناموس تبه شود قضا را | | از تيغ تو اي بقاي دولت | شايسته کنار کبريا را | | آراسته نظم من عروسيست | اين پر هنر نکو ادا را | | آخر ز براي او نگهدار | اين خوب نهاد خوش لقا را | | يک دم منه از کنار فکرت | در ديدهي مردمي حيا را | | تا هيچ سبب بود ز ايمان | در جاه که بود انبيا را | | آن معجزه بادت از بزرگي | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}