باز اين چه جواني و جمالست جهان را

شاعر : انوري

وين حال که نو گشت زمين را و زمان راباز اين چه جواني و جمالست جهان را
ناقص همه اين را شد و زايد همه آن رامقدار شب از روز فزون بود بدل شد
هم فاخته بگشاد فروبسته زبان راهم جمره برآورد فرو برده نفس را
آن روز که آوازه فکندند خزان رادر باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
آري بدل خصم بگيرند ضمان رااکنون چمن باغ گرفتست تقاضا
زان حال همي کم نشود سرو نوان رابلبل ز نوا هيچ همي کم نزند دم
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان راآهو به سر سبزه مگر نافه بينداخت
از گرد چرا رنگ دهد آب روان راگر خام نبسته است صبا رنگ رياحين
تا خاک همي عرضه دهد راز نهان راخوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر
در سايه‌ي او روز کنون نام و نشان راهمچون ثمر بيد کند نام و نشان گم
ناداده لبش بوسه سراپاي فسان رابادام دو مغزست که از خنجر الماس
چون رستم نيسان به خم آورد کمان راژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
بيني که چه سودست مرين مايه زيان راکه بيضه‌ي کافور زيان کرد و گهر سود
گر خاصيت ابر دهد طبع دخان رااز غايت تري که هواراست عجب نيست
چون هيچ عنان باز نپيچد سيلان راگر نايژه‌ي ابر نشد پاک بريده
يازان سوي ابر از چه گشادست دهان راور ابر نه در دايگي طفل شکوفه است
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان راور لاله‌ي نورسته نه افروخته شمعيست
از خون دل دشمن شه لعل سنان راني رمح بهارست که در معرکه کردست
کز عدل بنا کرد دگرباره جهان راپيروز شه عادل منصور معظم
بي‌وزن کند رغبت او حمل گران راآن شاه سبک حمله که در کفه‌ي جودش
البته کمان خم ندهد حکم قران راشاهي که چو کردند قران بيلک و دستش
حکمش به عمل باز برد عامل جان راتيغش به فلک باز دهد طالع بد را
جز خارج او نيز نزول حدثان راگر باره کشد راعي حزمش نبود راه
جز داخل او نيز رديف سرطان راور پره زند لشکر عزمش نبود تک
در قبضه‌ي شمشير نشاندي دبران راگر ثور چو عقرب نشدي ناقص و بي‌چشم
با تو ندهد فايده يک ملک‌ستان رااي ملک‌ستاني که بجز ملک‌سپاري
نامست و دگر هيچ نه بهمان و فلان رادر نسبت شاهي تو همچون شه شطرنج
خباز گه جلوه‌گري هيت نان راتو قرص سپهري و بخواند به همين نام
هم خوشه کجا يافت ره کاهکشان راجز عرصه‌ي بزم گهرآگين تو گردون
هم کاسه کجا ديد فناي عطشان راجز تشنگي خنجر خونخوار تو گيتي
عيسي نتند بر تن او تار توان راآن را که تب لرزه‌ي حرب تو بگيرد
آبستني نار دهد مادر کان راگر ابر سر تيغ تو بر کوه ببارد
قهر تو گره‌وار ببندد خفقان رادر خون دل لعل که فاسد نشود هيچ
سعي تو فرو شويد رنگ يرقان رااز ناصيه‌ي کاه‌ربا گرچه طبيعيست
هم سال نخست از نقط بيهده‌ران رادر بيشه گوزن از پي داغ تو کند پاک
آهن الم پتک و خراشيدن سان رادر گاز به اميد قبول تو کند خوش
نظم از جهت محتسبي داد دکان راانصاف تو مصريست که در رسته‌ي او ديو
در حفظ رمه يار دگر نيست شبان راعدل تو چنان کرد که از گرگ امين‌تر
در اصل لغت نام ندانند کران راجاه تو جهانيست که سکان سوادش
چون مهر فروشد چه يقين را چه گمان رابر عالم جاه تو کرا روي گذر ماند
بر باد نشينند هزبران جولان راروزي که چون آتش همه در آهن و پولاد
پيکارپرستان نه امل را نه امان رااز فتنه در اين سوي فلک جاي نبينند
کز هم نشناسند نگون را و سنان راوز زلزله‌ي حمله چنان خاک بجنبد
ميدان هوا طعنه زند لاله‌ستان راوز عکس سنان و سلب لعل طراده
پر باز کند کرکس ترکش طيران راسر جفت کند افعي قربان و چو آن ديد
گه نعره به لب درشکند پاي فغان راگاهي ز فغان نعره کند راه هوا گم
بي‌واسطه‌ي ديدن شريان ضربان راچشم زره اندر دل گردان بشمارد
آن لحظه که دستت حرکت داد عنان رادر هيچ رکابي نکند پاي کس آرام
چون باد خورد شير علم شير ژيان رابر سمت غباري که ز جولان تو خيزد
از بس که بچيند چه شجاع و چه جبان راهر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکي
کز کاسه‌ي سر کاسه بود سفره و خوان راشمشير تو خواني نهد از بهر دد و دام
يک طايفه ميراث خور و مرثيه‌خوان راقارون کند اندر دو نفس تيغ جهادت
طعمه شدگان حوصله‌ي هول و هوان راتو در کنف حفظ خدايي و جهاني
گيتي و به تدريج کند پير جوان راتا بار دگر باز جوان گردد هر سال
تا حصر کند دامن هر چيز ميان راگيتي همه در دامن اين ملک جوان باد
ساعات شمارند الوف دوران راباقي به دوامي که در آحاد سنينش
مقصود عيان گشت وجود حيوان راقايم به وزيري که ز آثار وجودش
در ملک معين نکند آيت و شان راصدري که بجز فتوي مفتي نفاذش
در وقت سخط پاي گشاينده روان رادر حال رضا روح فزاينده بدن را
در بندگي شاه کشد قيصر و خان راآن خواجه که بس دير نه تدبير صوابش
انصاف رسانند مر انصاف‌رسان رادستور جلال‌الدين کز درگه عاليش
بر معجزه تفضيل بود سحر بيان راآنجا که زبان قلمش در سخن آيد
بر ابر کشد حاصل باران بنان راوآنجا که محيط کف او ابر برانگيخت
حاصل نتوان کرد چنين سيرت و سان رااز سيرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
يزدان ندهد مرتبه جز مرتبه‌دان رااز مرتبه‌دانيست در آن مرتبه آري
تا هيچ خبر خم ندهد پشت عيان راتا هيچ گمان کم نکند روز يقين را
وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کيان راآن پايگه و تخت کياني و شهي باد
يارب تو نگهدار مر اين ناگزران راشه ناگزرانست چو جان در بدن ملک