اينکه مي بينم به بيداريست يارب يا به خواب

شاعر : انوري

خويشتن را در چنين نعمت پس از چندين عذاباينکه مي بينم به بيداريست يارب يا به خواب
وان تويي يارب در آن مسند به کف جام شرابآن منم يارب در اين مجلس به کف جزو مديح
رفت و آمد روزگاري خوشتر از عهد شبابآخر آن ايام ناخوشتر ز ايام مشيب
هر که بود از عمرو و زيد و خاص و عام و شيخ و شابگرچه دايم در فراق خدمت تو داشتند
نوحه چون رعد ازغريو و جان چو برق از اضطراباشک چون باران ز کثرت ديده چون ابر از سرشک
حال رعد آري بتر باشد که باشد بي ربابحال من بنده ز حال ديگران بودي بتر
هرکه گفت از اصل گفتست اين مثل من غاب خاباز جهان نوميد گشتم چون ز تو غايب شدم
شايد ار تضمين کنم کان هست تضميني صوابلايق حال خود از شعر معزي يک دوبيت
جفت بودم با شراب و با کباب و با رباباندر آن مدت که بودستم ز ديدار تو فرد
ناله چون زير رباب و دل بر آتش چون کباببود اشکم چون شراب لعل در زرين قدح
يک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتابتا طلوع آفتاب طلعت تو کي بود
ذره‌يي را گنج ني از بس دعاي مستجابدر زواياي فلک با وسعت او هر شبي
روز و شب چونان که ماهي را براندازي ز آبدل ز بيم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
دايم اندر عشرتي از خردبرگي چون سدابما چو برگ بيد و قومي از بزرگان در سکوت
گاو پاي اندر ميان دارد مران خر در خلابانوري آخر نمي‌داني چه مي‌گويي خموش
تا نتيجه‌ي حسن عهد او شد اين حسن المبشکر يزدان را که گردون با تو حسن عهد کرد
وي جهان عدل را انصاف تو مالک رقاباي سپهر ملک را اقبال تو صاحب‌قران
آفتابي ني که زايد نور نبود آفتابآسماني ني که ثابت راي نبود آسمان
دور حزمت چون قضاي آسمان بي‌انقلابسير عزمت همچو سير اختران بي‌ارتداد
تاب حکم تو ندارد باد هنگام شتابپاي حلم تو ندارد خاک هنگام درنگ
ملک گويي آسمانستي و کلک تو شهابملک را کلک تو از ديوان دولت پاک کرد
لطفت اندر کام افعي نوش گرداند لعابقهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار
خون شود بار دگر در ناف آهو مشک نابگر نويسد نام باست بر در شهر تبت
ديگران در پايت افتاده ز خواري چون رکابدر کفت آرام ناديده ز گيتي جز عنان
گر بيفتد برفلک چون دست تو يک فتح بابتا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخار
کي توان کردن جدارنگ از گل و بوي از گلابجود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل
ابر و دريا را ز خجلت خشک چون دود و سراببخشش بي‌منت و احسان بي‌لافت کنند
في‌المثل کر بارد آب زندگاني از سحاببالله‌ام گر در سر دندان شود با لاف رعد
کان ببخشد نه ثنا دامانش گيرد نه ثوابابر کي باشد برابر با کف دستي که گر
يک سالم را جوابي ده نه جنگ و نه عتابکوس رعد ورايت برقش همه بگذاشتم
گر همه صد بدره زر بوديت و صد رزمه ثيابجلوه‌ي احسان خود در عمر کردستي تو نه
کو کلاهي بر سرش ننهاد حالي از حبابقطره‌ي باران از او بر روي آبي کي چکيد
گنجها ننهند هرگز جز که در جاي خرابخود خراب آباد گيتي نيست جاي تو وليک
با کسي کز تو گزيرش نيست بي‌جرمي عتابآسمان‌قدرا زمين‌حلما خداوندا مکن
حق همي داند بري الساحتم من کل بابخود نکردستم به مهجوري مران زين ساحتم
آن مثل نشنيده‌اي باري اذا کان الغراببر پي صاحب غرض رفتم بيفتادم ز راه
روزها شد تا سلامم رانفرمودي جوابچين ابروي تو بر من رستخيز آرد فکيف
وز عنا آمد شبي حتي تورات بالحجابداشت روشن روز عيشم آفتاب عون تو
قهر تو هر لحظه‌ام گويد که هان الاجتنابلطف تو هر ساعتم گويد که هين الاعتذار
در کف غم چون تذروي مانده در پاي عقابمن ميان هر دو با جاني به غرغر آمده
هرشبي پر باشد از خون و تهي باشد ز خوابخود کرم باشد که چشمي کز جهان روشن به تست
گر به خون من کند تيغ حوادث را خضاباز فلک در بندگي تو سپر هم نفکنم
هست بر علمم گوا من عنده ام‌الکتابنيست در علمم که جز تو کس خداوندم بود
چون کنم برداشتم از روي اين معني نقابداني آخر چون تويي را بد نباشد چون مني
اين سخن کوتاه شد، والله اعلم بالصوابگر تو خواهي ور نخواهي بنده‌ام تا زنده‌ام
تا طناب صبح را نبود گره چونان که تابتا خيام چرخ را نبود شرج همچون ستون
خيمه اندر خيمه بادا و طناب اندر طنابدر جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا
عمر تو چون دور گردون باد فارغ از حسابعرض تو چون جرم گردون باد ايمن از فساد
وز نژندي جايگاه دشمنت تحت التراباز بلندي پايگاه دولتت فوق الفلک