وانکه باقي به مدد دادن جاهش بودي

شاعر : انوري

نعمت و ايمني امروز نه در حال بقاستوانکه باقي به مدد دادن جاهش بودي
چون چنين است بهين کاري تسليم و رضاستوانکه برخاست ازو رسم بدي چون بنشست
کافرينش همه در سلسله‌ي بند قضاستآفريده چکند گر نکشد بار قضا
واي کين والي سوزنده به غايت والاستوالي ما که سپهر است ولايت سوز است
گر تو گويي که ز من درگذرد اين سوداستاجل از بارخداي اجل اندر نگذشت
دامن از عمر بيفشاند و به يک ره برخاستچه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نيست
کز فراق تو بر اولاد پيمبر چه عناستاي ز اولاد پيمبر وسط عقد مپرس
تو چه داني که جهان بي‌تو چه بي‌برگ و نواستوي دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا
تازه‌تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراستبه وفات تو جهان ماتم اولاد رسول
که تر و خشک جهان رهرو سيلاب فناستاز فناي چو تويي گشت مبرهن ما را
وين عجب نيست که خود عادت او جمله جفاستبا تو گيتي چو جفا کرد وفا با که کند
بيني اي دوست که اين دايه چه بي‌مهر و وفاستدايه‌ي دهر نپرورد کسي را که نخورد
اندرين دور که شب حامل تشويش و بلاستگرچه خلقي ز جفاهاي فلک مجروحند
آخر اي دور فلک وقت بدان اين چه قفاستبلخ را هيچ قفايي چو وفات تو نبود
گر جهان را پس از اين ناقص خوانيم سزاسترفتي و با تو کمالي که جهان داشت ببرد
شب و خورشيد بهم هر دو کجا آيد راستکي دهد کار جهان نور و تو غايب ز جهان
داند آنکس که به اسباب بزرگي داناستتنگ بودي ز بزرگيت جهان وين معني
زانکه از درد تو خالي نه خلا ونه ملاستوين عجب‌تر که کنون بي‌تو از آن تنگترست
که شبان‌روزي چون ذکر تو در نشو و نماستگرچه در هر جگري درد و غمت بيخي زد
وان تصور نه به اندازه‌ي اين سينه‌ي ماستما چه دانيم که از ما چه سعادت بگذشت
سقف گردون نه پر از ولوله‌ي صوت و صداستکيست با اين همه کز ناله‌ي زارش همه شب
کز فراقت نه مژه ابرو کنارش درياستکيست اي بوده چو دريا و چو ابرت دل و دست
که يتيمي جهان گرچه نه طفلست خطاستتا جهان را نگذاري ز چنان جاه يتيم
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواستتا به خاک اندر آرام نگيري که سپهر
وانکه اين درد نه درديست که درمانش دواستاي دريغا که ز تو درد دلي ماند به دست
نيست آن شب که درو هيچ اميد فرداستاي دريغا که غم هجر و غم رفتن تو
چون چنين است بهين ذکر درين حال دعاستاي دريغا که ثناها به دعا باز افتاد
کان چنان لطفي کان درخور آنست تراستياربش در کنف لطف خدايي خوددار
با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباستچون رهانيدي از اين تفرقها جمعش کن
که جهان دجله شد و ما همه را استسقاستور به گيتي نظري کرد برو تنگ مکن
سيد و صدر جهان بار ندادست کجاستشهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست
چيست امروز که خورشيد زمين ناپيداستدير شد دير که خورشيد فلک روي نمود
او نه بر عادت خود روي نهان کرده چراستبارگاهش ز بزرگان و ز اعيان پر شد
بار نادادنش امروز بر آن قول گواستدوش گفتند که رنجور ترک بود آري
تا چگونه است بهش هست که دلها درواستپرده دارا تو يکي درشو و احوال بدان
مردمي کن بکن اين کار که اين کار شماستور ترا بار بود خدمت ما هم برسان
تا درآييم و سلاميش کنيم ار تنهاستور تواني که رهي بازدهي به باشد
خود مگو برگ نيوشيدن اين حال کراستور چنانست که حاليست نه بر وفق مراد
کز جهان آنکه جهان صد يک ازو بود جداستکه تواند که به انديشه درآرد به جهان