نعمت و ايمني امروز نه در حال بقاست | | وانکه باقي به مدد دادن جاهش بودي |
چون چنين است بهين کاري تسليم و رضاست | | وانکه برخاست ازو رسم بدي چون بنشست |
کافرينش همه در سلسلهي بند قضاست | | آفريده چکند گر نکشد بار قضا |
واي کين والي سوزنده به غايت والاست | | والي ما که سپهر است ولايت سوز است |
گر تو گويي که ز من درگذرد اين سوداست | | اجل از بارخداي اجل اندر نگذشت |
دامن از عمر بيفشاند و به يک ره برخاست | | چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نيست |
کز فراق تو بر اولاد پيمبر چه عناست | | اي ز اولاد پيمبر وسط عقد مپرس |
تو چه داني که جهان بيتو چه بيبرگ و نواست | | وي دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا |
تازهتر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست | | به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول |
که تر و خشک جهان رهرو سيلاب فناست | | از فناي چو تويي گشت مبرهن ما را |
وين عجب نيست که خود عادت او جمله جفاست | | با تو گيتي چو جفا کرد وفا با که کند |
بيني اي دوست که اين دايه چه بيمهر و وفاست | | دايهي دهر نپرورد کسي را که نخورد |
اندرين دور که شب حامل تشويش و بلاست | | گرچه خلقي ز جفاهاي فلک مجروحند |
آخر اي دور فلک وقت بدان اين چه قفاست | | بلخ را هيچ قفايي چو وفات تو نبود |
گر جهان را پس از اين ناقص خوانيم سزاست | | رفتي و با تو کمالي که جهان داشت ببرد |
شب و خورشيد بهم هر دو کجا آيد راست | | کي دهد کار جهان نور و تو غايب ز جهان |
داند آنکس که به اسباب بزرگي داناست | | تنگ بودي ز بزرگيت جهان وين معني |
زانکه از درد تو خالي نه خلا ونه ملاست | | وين عجبتر که کنون بيتو از آن تنگترست |
که شبانروزي چون ذکر تو در نشو و نماست | | گرچه در هر جگري درد و غمت بيخي زد |
وان تصور نه به اندازهي اين سينهي ماست | | ما چه دانيم که از ما چه سعادت بگذشت |
سقف گردون نه پر از ولولهي صوت و صداست | | کيست با اين همه کز نالهي زارش همه شب |
کز فراقت نه مژه ابرو کنارش درياست | | کيست اي بوده چو دريا و چو ابرت دل و دست |
که يتيمي جهان گرچه نه طفلست خطاست | | تا جهان را نگذاري ز چنان جاه يتيم |
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست | | تا به خاک اندر آرام نگيري که سپهر |
وانکه اين درد نه درديست که درمانش دواست | | اي دريغا که ز تو درد دلي ماند به دست |
نيست آن شب که درو هيچ اميد فرداست | | اي دريغا که غم هجر و غم رفتن تو |
چون چنين است بهين ذکر درين حال دعاست | | اي دريغا که ثناها به دعا باز افتاد |
کان چنان لطفي کان درخور آنست تراست | | ياربش در کنف لطف خدايي خوددار |
با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست | | چون رهانيدي از اين تفرقها جمعش کن |
که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست | | ور به گيتي نظري کرد برو تنگ مکن |
سيد و صدر جهان بار ندادست کجاست | | شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست |
چيست امروز که خورشيد زمين ناپيداست | | دير شد دير که خورشيد فلک روي نمود |
او نه بر عادت خود روي نهان کرده چراست | | بارگاهش ز بزرگان و ز اعيان پر شد |
بار نادادنش امروز بر آن قول گواست | | دوش گفتند که رنجور ترک بود آري |
تا چگونه است بهش هست که دلها درواست | | پرده دارا تو يکي درشو و احوال بدان |
مردمي کن بکن اين کار که اين کار شماست | | ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان |
تا درآييم و سلاميش کنيم ار تنهاست | | ور تواني که رهي بازدهي به باشد |
خود مگو برگ نيوشيدن اين حال کراست | | ور چنانست که حاليست نه بر وفق مراد |
کز جهان آنکه جهان صد يک ازو بود جداست | | که تواند که به انديشه درآرد به جهان |