زمانه‌ي گذران بس حقير و مختصرست

شاعر : انوري

ازاين زمانه‌ي دون برگذر که بر گذرستزمانه‌ي گذران بس حقير و مختصرست
که پيشکار قضا و مدبر قدرستبه حل و عقد جهان را زمانه‌ايست دگر
به حل و عقد جهان را زمانه‌ي دگرستکف کفايت و راي صواب صدر اجل
عمر که وارث عدل و صلابت عمرستصفي ملت اسلام و نجم دين خداي
قضا پيام‌ده است و سخا پيام‌برستبلند همت صدري که طبع و دستش را
به جاي خاطر او بحر گوييا شمرستبه جنب فکرت او برق گوييا زمنست
به راي هست چو خورشيد اگرچه سايه‌ورستبه قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست
بر عطيت او ملک دهر مختصرستبر عنايت او سعي چرخ نامشکور
چو قهرش آيد اقبال آسمان هدرستچو لطفش آيد پتياره‌ي زمانه هباست
از آن قبل که نهان دلش همه شکرستز لطف او مرگ انديشه کرد کلک شکر
ز پاي تا به سرش صد ميان با کمرستز بهر خدمت انديشه‌اي که در دل اوست
چو عالمي ز زمانه زمانه بر خطرستايا زمانه مثالي که از سياست تو
تويي که ديده‌ي بخل از سخات بي‌بصرستتويي که معده‌ي آز از عطات ممتلي است
محيط طبع ترا علم کمترين گهرستسحاب دست ترا جود کمترين باران
به آب در ز سموم سياستت شررستبه آتش اندر ز آب عنايت تو نمست
چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرستچو جرم شمس همه عنصر تو از نورست
که نه طلايه‌ي حزم ترا از آن خبرستسپهر بر شده رازي ندارد از بد و نيک
رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرستچو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود
هماي قدر ترا روزگار زير پرستپر از خدنگ نوائب همي بريزد ازآنک
تذرو با شه و روباه ماده شير نرستتو آن جهان اماني که در حمايت تو
کنون که پيش حوادث حمايتت سپرستسماک رامح اگر نيزه بشکند چه عجب
سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرستجهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست
که جز به ديده‌ي بخت تو اندرون سهرستز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد
بدان دليل که بيدار گنگ و کور و کرستعدو به خواب درست از فريب کين تو نيز
خلاف نيست که آن از حرارت جگرستاگرچه مايه‌ي خواب از رطوبت طبعست
که روز حشر ز صبحش پگاه خيرترستشب حسود تو شاميست بي‌کرانه چنان
چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرستهميشه تا بشري راز روي مايه و سبق
کزين چهار چو نه چرخ همتت زبرستچو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد
که داد و دين و هنر در جهان ز تو سمرستبه قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادي
که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورستمباد جسم تو خالي ز جانت از پي آن
که پاي همت تو چون ملک فلک سپرستبه گام کام بساط زمانه را بسپر