عفو فرماي گر مثل گنهم

شاعر : انوري

خون شپير و کشتن شپرستعفو فرماي گر مثل گنهم
که ترا کار با نظام‌ترستمنت از کردگار دادگرست
قدمش جاي تارک قمرستصدرآفاق وسعد دين که ز قدر
اثر جزو کلي قدرستاين مراتب کنون که مي بيني
کين لطايف نتيجه‌ي سحرستباش تا صبح دولتت بدمد
کان دعاگوي و بحر سجده برستاي جوادي که دست و طبع ترا
هرچه در بحر و کان زر و گهرستپيش دست و دل تو ناچيزست
گرچه بر يار و خضم نفع و ضرستدم و کلک تو در بيان و بنان
خجلت چوب موسي آن دگرستغيرت روح عيسي است اين يک
راستي پرتوي از آن هنرستهرچه در زير چرخ داناييست
کز خجالت رخ زمانه ترسترانده‌اي بر جهان تو آن احکام
بر طبع تو بحر چون شمرستپيش دست تو ابر چون دودست
نوک کلک تو منشي ظفرستذهن پاک تو ناطق وحي است
مرگ چون حلقه از برون درستدر حصار حمايت حزمت
هرچه بر خوان دهر ماحضرستمابقي را ز خوان خود پندار
تا چرا بر سر توشان گذرستمه و خورشيد شوخ و بي‌شرمند
مه مگر کور و آفتاب کرستجود تو آن شنيده اين ديده
زير گردون مگر که بر زبرستبه حقيقت بدان که مثل تو نيست
که نمودار مردمان سيرستآمدم با حديث سيرت خويش
هفت پيکش هميشه در سفرستبه خدايي که در دوازده برج
که سواد مه و بياض خورستعمل کارگاه صنعت اوست
که سر انبيا و بوالبشرستبه صفاي صفي حق آدم
که در آفاق از آن هنوز اثرستبه دعايي که کرد نوح نجي
که به تسليم در جهان سمرستبه رضاي خليل ابراهيم
که ترا در بهشت منتظرستحق داود و لطف نعمت او
در غم يوسفي کش او پسرستبه نماز و نياز يعقوبي
به دم عيسيي که زنده‌گرستبه کف موسي کليم کريم
که ز جمع رسل عزيرترستبه سر مصطفي شريف قريش
که ز دل جان فروش و شرع خرستبه صفا و وفا و صدق عتيق
که ظهور شريعت از عمرستبه دليري و هيبت عمري
که حقيقت ملف سورستبه حيا و حيات ذوالنورين
که به حرب اندرون چو شير نرستبه کف و ذوالفقار مرتضوي
که به عصمت جهانش زيرپرستحرمت جبرئيل روح امين
که ز کروبيان مهينه‌ترستحق ميکال خواجه‌ي ملکوت
که منادي و منهي حشرستبه صدا و نداي اسرافيل
که کمين‌دار جان جانورستبه کمال و جلال عزرائيل
کاصل اسلام از اين چهار درستبه صلوة و صيام و حج و جهاد
حق آن رکن کش لقب حجرستبه حق کعبه و صفا و مني
که هر آيت ازو دو صد عبرستبه کلام خداي عز و جل
حق حصني که نام آن سقرستحرمت روضه و قيامت و خلد
که زيادت ز قطره‌ي مطرستبه عزيزي و حق نعمت تو
که گنه‌کار را اميدورستبه کريمي و لطف و رحمت حق
نه به شب خواب و نه به روز خورستکه مرا در وفاي خدمت تو
خاطرم آن درخت بارورستچمن بوستان نعت ترا
دايمش بيخ و شاخ و برگ و برستکه ز مدح و ثنا و شکر و دعا
به سر تو که جملگي هدرستآنچه گفتند حاسدان به غرض
بهتر از توتياي چشم سرستخاک نعل ستور تو بر من
آفرينش به جمله بي‌خطرستزانکه دانم که پيش همت تو
جان من بسته بر ميان کمرستسبب خدمت تو از دل پاک
حالتي اوفتاد کان سيرستپس اگر ز اعتماد در مستي
چون مني را به چون تويي نظرستتو پسندي که رد کني سخنم
بنده را آخر اين قدر بصرستچکنم بازگيرم از تو مديح
الله الله دو قول مختصرستچه حديث است از تو برگردم
از در تو بگو دگر گذرستچون به عالم تويي مرا مقصود
مردکي ريش گاو کون خرستپس بگويند بنده را حاشاک
بوسه ده گشته هرکه تاجورستاي جوادي که خاک پايت را