خون شپير و کشتن شپرست | | عفو فرماي گر مثل گنهم |
که ترا کار با نظامترست | | منت از کردگار دادگرست |
قدمش جاي تارک قمرست | | صدرآفاق وسعد دين که ز قدر |
اثر جزو کلي قدرست | | اين مراتب کنون که مي بيني |
کين لطايف نتيجهي سحرست | | باش تا صبح دولتت بدمد |
کان دعاگوي و بحر سجده برست | | اي جوادي که دست و طبع ترا |
هرچه در بحر و کان زر و گهرست | | پيش دست و دل تو ناچيزست |
گرچه بر يار و خضم نفع و ضرست | | دم و کلک تو در بيان و بنان |
خجلت چوب موسي آن دگرست | | غيرت روح عيسي است اين يک |
راستي پرتوي از آن هنرست | | هرچه در زير چرخ داناييست |
کز خجالت رخ زمانه ترست | | راندهاي بر جهان تو آن احکام |
بر طبع تو بحر چون شمرست | | پيش دست تو ابر چون دودست |
نوک کلک تو منشي ظفرست | | ذهن پاک تو ناطق وحي است |
مرگ چون حلقه از برون درست | | در حصار حمايت حزمت |
هرچه بر خوان دهر ماحضرست | | مابقي را ز خوان خود پندار |
تا چرا بر سر توشان گذرست | | مه و خورشيد شوخ و بيشرمند |
مه مگر کور و آفتاب کرست | | جود تو آن شنيده اين ديده |
زير گردون مگر که بر زبرست | | به حقيقت بدان که مثل تو نيست |
که نمودار مردمان سيرست | | آمدم با حديث سيرت خويش |
هفت پيکش هميشه در سفرست | | به خدايي که در دوازده برج |
که سواد مه و بياض خورست | | عمل کارگاه صنعت اوست |
که سر انبيا و بوالبشرست | | به صفاي صفي حق آدم |
که در آفاق از آن هنوز اثرست | | به دعايي که کرد نوح نجي |
که به تسليم در جهان سمرست | | به رضاي خليل ابراهيم |
که ترا در بهشت منتظرست | | حق داود و لطف نعمت او |
در غم يوسفي کش او پسرست | | به نماز و نياز يعقوبي |
به دم عيسيي که زندهگرست | | به کف موسي کليم کريم |
که ز جمع رسل عزيرترست | | به سر مصطفي شريف قريش |
که ز دل جان فروش و شرع خرست | | به صفا و وفا و صدق عتيق |
که ظهور شريعت از عمرست | | به دليري و هيبت عمري |
که حقيقت ملف سورست | | به حيا و حيات ذوالنورين |
که به حرب اندرون چو شير نرست | | به کف و ذوالفقار مرتضوي |
که به عصمت جهانش زيرپرست | | حرمت جبرئيل روح امين |
که ز کروبيان مهينهترست | | حق ميکال خواجهي ملکوت |
که منادي و منهي حشرست | | به صدا و نداي اسرافيل |
که کميندار جان جانورست | | به کمال و جلال عزرائيل |
کاصل اسلام از اين چهار درست | | به صلوة و صيام و حج و جهاد |
حق آن رکن کش لقب حجرست | | به حق کعبه و صفا و مني |
که هر آيت ازو دو صد عبرست | | به کلام خداي عز و جل |
حق حصني که نام آن سقرست | | حرمت روضه و قيامت و خلد |
که زيادت ز قطرهي مطرست | | به عزيزي و حق نعمت تو |
که گنهکار را اميدورست | | به کريمي و لطف و رحمت حق |
نه به شب خواب و نه به روز خورست | | که مرا در وفاي خدمت تو |
خاطرم آن درخت بارورست | | چمن بوستان نعت ترا |
دايمش بيخ و شاخ و برگ و برست | | که ز مدح و ثنا و شکر و دعا |
به سر تو که جملگي هدرست | | آنچه گفتند حاسدان به غرض |
بهتر از توتياي چشم سرست | | خاک نعل ستور تو بر من |
آفرينش به جمله بيخطرست | | زانکه دانم که پيش همت تو |
جان من بسته بر ميان کمرست | | سبب خدمت تو از دل پاک |
حالتي اوفتاد کان سيرست | | پس اگر ز اعتماد در مستي |
چون مني را به چون تويي نظرست | | تو پسندي که رد کني سخنم |
بنده را آخر اين قدر بصرست | | چکنم بازگيرم از تو مديح |
الله الله دو قول مختصرست | | چه حديث است از تو برگردم |
از در تو بگو دگر گذرست | | چون به عالم تويي مرا مقصود |
مردکي ريش گاو کون خرست | | پس بگويند بنده را حاشاک |
بوسه ده گشته هرکه تاجورست | | اي جوادي که خاک پايت را |