تا ملک جهان را مدار باشد

شاعر : انوري

فرمانده آن شهريار باشدتا ملک جهان را مدار باشد
در معرکه سلطان شکار باشدسلطان سلاطين که شير چترش
در مرتبه گردون عيار باشدآن خسرو خسرونشان که تختش
از تابش خورشيد عار باشدآن سايه‌ي يزدان که تاج او را
زر در فزع انتظار باشدآن شاه که در کان ز عشق نامش
دين در طرب افتخار باشدوز خطبه چو تحميد او برآيد
حاشا که پسر عم دار باشدتختي که نه فرمان او فرازد
کي گوهر آن شاهوار باشدتاجي که نه انعام او فرستد
ار جمجمه‌ي ذوالخمار باشدبا تيغ جهادش نمود کاري
بر عارض جوزا عذار باشدگردي که برانگيخت موکب او
در گوش فلک گوشوار باشدنعلي که بيفکند مرکب او
مکنون جبال و بحار باشددر مجرفه فراش مجلسش را
در کام صدف خوشگوار باشدآري عرق ابر نوبهاري
در ديده‌ي خورشيد خوار باشدليکن چو به بازار چرخش آري
اين واقعه گفتن شعار باشدشاها ز پي آنکه شاعران را
گر خود همه بيتي سه چار باشدگفتم که حديث عراق گويم
زان تا سخنم آبدار باشدچون سلک معاني نظام دادم
آنرا که خرد هيچ يار باشدالهام الهي چه گفت، گفتا
با ذکر عراقش چه کار باشدچون سايه‌ي ما را مديح گويد
چون ملک عراق ار هزار باشدخسرو به سر تازيانه بخشد
آزاد ز عيب و عوار باشداي سايه‌ي آن پادشا که ذاتش
صحراي فلک پر غبار باشدروزي که ز آسيب صف هيجا
اوتاد زمين بي‌قرار باشدوز زلزله‌ي حمله‌ي سواران
اطراف هوا لاله‌زار باشدوز نوک سنان خضاب گشته
باران کمان بي‌بخار باشدنکباي علم در سپهر پيچد
بس فتنه که در کارزار باشدچون رايت منصور تو بجنبد
پر ولوله‌ي زينهار باشدميدان سپهر از غريو انجم
پروين ز حساب شرار باشدچون شعله کشد آتش سنانت
بر منهزمان سايه بار باشدچون سايه‌ي رمحت کشيده گردد
در عالم نصرت بهار باشدچون لاله‌ي تيغت شکفته گردد
دردست علي ذوالفقار باشددر دست تو گويي که خنجر تو
گر رستم و اسفنديار باشدخون درجگر پردلان بجوشد
کاعلام ترا رهگذار باشدتا چشم زني بر ممر سمتي
دشتي که پر از جويبار باشداز چشمه‌ي شريان خصم بيني
کش فتح و ظفر پود و تار باشدجز رايت تو کسوتي که دارد
آنرا که مدد کردگار باشدالحق ظفر و فتح کم نيايد
فرزند جهان در کنار باشدتا دايه‌ي تقدير آسمان را
خود ملک چنان پايدار باشدملکت چو جهان پايدار بادا
چون عمر ابد بي‌کنار باشدباقي به دوامي که امتدادش
از جد و پدر يادگار باشدروشن به وزيري که مملکت را
در دولت و دين گير و دار باشدآن صاحب عادل که کار عدلش
تقدير ز حجاب بار باشدآن صدر که در بارگاه جاهش
از گوهر او مستعار باشدآن طاهر طاهرنسب که پاکي
در پرده‌ي پروردگار باشد؟طاهر نبود گوهري که نشوش
کت ملک به جان خواستار باشدصدرا ملکا صاحبا تو آني
بر دست سليمان سوار باشدتدبير تو چون کار ملک سازد
بر دوش مسيحا غيارباشدتمکين تو چون حکم شرع راند
چونان که به دست چنار باشدباد است به دست ستم ز عدلت
چونان که دل کفته نار باشدخونست دل فتنه از شکوهت
نفس تو چنان بردبار باشدعفوت ز پي جرم کس فرستد
راي تو چنان هوشيار باشدحزمت به سر وهم راه داند
نزد تو چو روز آشکار باشدرازي که قضا رنگ آن نبيند
تا قدر ترا يار غار باشدگردون نپذيرد فساد و نقصان
تا قصر ترا پرده‌دار باشدخورشيد کسوف فنا نبيند
گر باره‌ي چرخش حصار باشدملکي که درو عزم ضبط کردي
گر چون که قافش وقار باشددر حال برو رکنها بجنبد
تا روي سوي آن ديار باشددهليز سراپرده‌ي رفيعت
چون مورچه کاندر قطار باشدجنبان شده بيني به سوي حضرت
ور ساکن آن مور و مار باشدگر ساير آن وحش و طير گردد
وفدي ز صغار و کبار باشدزان پس همه وقتي به بارگاهت
کان چشمه ازين مرغزار باشدداني چه سخن در عراق مشنو
در مملکت قندهار باشدتقدير چنان کن که روي عزمت
مسمار قضا استوار باشدعزم تو قضاييست مبرم آري
پهلوي مصالح نزار باشدبي‌پشتي عزم تو در ممالک
بي‌شايبه‌ي اضطرار باشدهرچ آن تو کني از امور دولت
در بيني گردون مهار باشدکانجا که مرادت عنان بتابد
يزدان به وفا حق‌گزار باشدوانجا که قضا با تو عهد بندد
از باد اجل خاکسار باشدهرچند چنان خوبتر که خصمت
گر مدت عمرش دوبار باشدمي‌شايدم از بهر غصه خوردن
کانرا نه همانا يسار باشدصدرا به جهان در دفين طبعم
پيوسته چو باغ به بار باشدکز ميوه‌ي تلفيق لفظ و معني
بر دست عطارد نگار باشدچون کلک تفکر به دست گيرد
هرسال جوانتر ز پار باشددر دولت تو همچو دولت تو
مردي که چنين کامکار باشدصاحب‌سخن روزگارم آري
کش چرخ برين در جوار باشدکاندر کنف خاک بارگاهي
از غيرت او دلفکار باشددر مدح وزيري که جان آصف
صاحب سخن روزگار باشدعمري سخن عذب پخته راند
نيکي و بدي در شمار باشدتا زير سپهر کبود کسوت
چونان که بدان اعتبار باشدهر نيک و بدي کز سپهر زايد
الا که ترا اختيار باشدامکان نزولش مباد بر کس
تا ملک جهان را مدار باشدجز بر تو مدار جهان مبادا