اي به هستي داده گيتي را کمال

شاعر : انوري

ملک را فرخنده هر روز از تو فالاي به هستي داده گيتي را کمال
هست هر ساعت کمالي بر کمالصدر دنيايي و دنيا را به تو
هر کرا جاه تو افزايد جلالچون وزارت آسمان رفعت شود
ملک تاييد تو ملک لايزالبخت بيدار تو حي لاينام
در معالي آسمانت پايمالدر مقاتب آفتابت زيردست
غور حزمت را حوادث در جوالاوج جاهت را ثوابت در جوار
فتنه را دور تو دور گوشمالملک را حزم تو دفع چشم بد
زان چنين ثابت اساس آمد جبالاصل اوتاد زمين شد حزم تو
ديده چشم از کلک تو سحر حلالچيده گوش از نطق تو در ثمين
کلک را گو کار خود کردي منالناله از کلکت به عدوي شد به خصم
چرخ بستاند رکاب امتثالهر کجا امرت سبک دارد عنان
کوه برتابد عنان احتمالهر کجا قهرت گران دارد رکاب
آسمان گويد کفي‌الله القتالچون گره بر ابروي قهرت زدند
مثل و مانند ترا هستي محالنيستي يزدان، چرا هست اي عجب
جود تو تلقين کند حسن سالعفو تو تعيين کند عذر گناه
هست کمتر ثروت آمال مالاي جوانمردي که در ايام تو
در طباع اکنون ز استغنا ملالآز را از کثرت برت گرفت
اخترش گوهر بود طوبيش نالگر شود محسوس درياي دلت
فارغ آيند از هبود و از وبالاختران را سعيت ار حامي شود
منفصل گردد زمان را اتصالآسمان را نهيت ار منعي کند
سوي چارم چرخ راي انتقالور کند خورشيد راي روشنت
آن قدر کايد رخش را زلف و خالاز سواد شب نماند گرد روز
بر جهان بادي و کي بودي محالاختران کز علمشان خارج نجست
اين از آن مي‌پرسد آيا چيست حالجمله اکنون چون به درگاهت رسند
طوطي نطق مرا کردست لالاي بجايي کز تحير وصف تو
بدسگالت را بدي گو مي‌سگالچون فلک نسگالدت جز نيکويي
قيل گو چندان که خواهي باش و فالچون روان بر آفرينش قول تست
چون باول نافريدندش دوالطبل را کي سود دارد ولوله
نام هستي هم بر او آيد زوالذره گر پنهان کند روي از شعاع
اين غرورانگيز و آن صاحب جمالصاحبا تا شمع و تا پروانه هست
گرچه سوزد خويشتن را پر و بالبرنخيزد گفت و گوي و جست و جوي
باز خر گو ايهاالساقي تعالگوش را از انفعال اين سخن
کو به سيارات ننمايد جمالجام مالامال نوش از دست آن
پر مي رنگين کند جام هلالجرعه‌ي رخسار او از روي عکس
گه جنوب از روي دوران گه شمالتا که باشد سمت ميل آفتاب
اي طفيل دور عمرت ماه و سالسال و مه دورانت اندر سايه باد
زانکه معصوم آمدستي از همالجاودان محروس و محفوظ از هموم
باغ دولت را نهال اندر نهالسرو اقبال تو تر وز عرق او
پشت حاسد کوز چون بالاي دالسد دشمن رخنه چون دندان سين
زانکه بنياد بقا شد اعتدالمعتدل اقبال بادي کو چرا