دوش سلطان چرخ آينه فام

شاعر : انوري

آنکه دستور شاه راست غلامدوش سلطان چرخ آينه فام
چون به دست غروب داد زماماز کنار نبردگاه افق
گوشوار فلک ز گوشه‌ي بامديدم اندر سواد طره‌ي شب
قرةالعين و فخر آل نظامگفتم آن نعل خنگ دستورست
که نهد خنگ او به ما بر گامآسمان گفت کاشکي هستي
آسمان با دريغ و درد تمامگفتم آن چيست پس بگو برهان
گفتم آوخ هلال ماه صيامگفت ربي و ربک الله گوي
بر بساط وزير شرب مدامگفت آري مدام نتوان کرد
روزکي چند احتماء طعامشبکي چند احتباس شراب
نوبت فاتحه است والانعامهمچو انعام تا کي از خور و خواب
جاي آن طيرگي در آن هنگامطيره گشتم ازو والحق بود
از سراي سپهر مينافامماه چون در حجاب مي‌نوشد
واندران خيمه درج کرده خيامخيمه‌اي ديدم از زمانه برون
همه آتش لباس و آب انداممجمعي از مخدرات درو
ساکنان را مسير بي‌فرجامسکنه‌شان را مدار بي‌آغاز
گشته از اشتياق بي‌آرامتير در هجر چهره‌ي زهره
به کفي بربط و به ديگر جامزهره در پيش چشم بهمن و دي
تخت خورشيد زير سايه‌ي شامتيغ مريخ پيش صيقل قلب
ماهي مشتري بجسته ز دامدلو کيوان در اوفتاده به چاه
منع را خصم‌وار کرده قيامتوامان در ازاء ناوک قوس
بره مذبوح خنجر بهرامحدي مفتون خوشه‌ي گندم
کام بگشاده تا بيابد کاماسد اندر کمين کينه‌ي ثور
جز مراد لام و غبن کرامدر ترازوي چرخ چيزي نه
زير پي درکشيده بود و خرامجويبار مجره را سرطان
بر زبان رقم به وجه پيامهر زماني مسير کلک شهاب
دادي از راز روزگار اعلامساکنان سواد مسکون را
که دهد ملک را قرار و نظامراست همچون مسير کلک وزير
بر ازو ذوالجلال والاکرامصاحب آن ذوالجلالتين که هست
صدر اسلام و اختيار انامافتخار انام ناصر دين
رايتش را ملازمست مدامصاهربن مظفر آنکه ظفر
نقش تصوير نطفه در ارحامآنکه از بهر خدمتش بندد
گوهر نظم و نثر در اوهامآنکه از بهر مدحتش زايد
نه ز نقصان نشان گذاشت نه نامآن تمامي که روز استغناش
به طفيل بقاي او اياممتصل مدتي که باقي شد
وانکه عفوش بهانه‌ي انعامآنکه خشمش طلايه‌ي زحمت
سايه‌ها را ز نور رايش وامآنکه خورشيد آسمان بگزارد
درجهد برق خاطرش به غمامژاله خورشيد شعله بارد اگر
خط باطل کشيد بر احکامآسمان در ازاء حکم روانش
آسمان باري از کجا و کدامدور او آنگه آسمان را حکم
وز شکوه تو نان حادثه خاماي ز پاس تو تيره آب ستم
حادثه خنجرست و حبس نيامتيغ باس تو تا کشيده شدست
چون عطاي خداي جود تو عامچون جلاي خداي جاي تو خاص
انتقامت چو خاک خون‌آشاماصطناعت چو آب جان‌پرور
عاشق خدمتت خواص و عوامشاکر نعمتت وضيع و شريف
لوح داغ تو شانه‌ي دد و دامزير طوق تو گردون شب و روز
سده‌ي ساحت ترا ابرامبي‌زمين بوس نور و سايه نداد
چکند چرخ کت نباشد رامکه بود دهر کت نبوسد خاک
با عرق راز مجرمان ز مسامجذب عدلت به خاصيت بکشد
عدل باشد بلي دليل دوامبر دوام تو عدل تست دليل
ديت کشتگان خود اغنامبانفاذت ز گرگ بستاند
نکند تلخ نااميدي کامتشنگان زلال لطفت را
حشر ناممکن است روز قيامکشتگان سموم قهر ترا
ور بود در حريم بيت حرامخون خصمت حلال دارد چرخ
گوشه‌ي بالش ترا به سلامخاضع آيد کلاه گوشه‌ي عرش
به سعادت همي کنند الهامفيض عقلت نفوس انجم را
که چه پرها بريختند اوهامعاليا پايه‌ي مديح تو واي
دست نطقم ز آستين کلاممن کيم تا به آستانش رسد
بس دليري مکن لکل مقامانوري هم حديث لااحصي
چه کشي از پي قبولش لامسخنت چون الف ندارد هيچ
با کفت هست التيام لاماي جوادي که ازدحام سحاب
تا به اعراض باقيند اجسامتا به اجسام قائمند اعراض
بي‌تو اعراض را مباد قيامبي‌تو اجسام را مباد بقا
تازه باد و عدم گرفته ز کامگل عز تو در بهار وجود
با حسودت زمانه سخت لگامبا مرادت سپهر سست مهار
خضرتت را سيادت از خدامدرگهت را سياست از حجاب