اي رايت رفيعت بنياد نظم عالم

شاعر : انوري

وي گوهر شريفت مقصود نسل آدماي رايت رفيعت بنياد نظم عالم
کان چار حرف آمد پس چار طبع عالمبرنامه‌ي وجودت شد چار حرف عنوان
کين بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کمهم نام فرخت را زي نامه برد عيسي
تا تو عماد ديني شد شش همه معظمبر پنج عمده بودي دين را اساس و اکنون
وي آسمان قدرت بر آسمان مقدماي آفتاب رايت بر آفتاب غالب
بر طينت نهادت حفظ خداي مدغمبر نامه‌ي وجودت نام رسول عنوان
هم دست‌جور کوته هم پاي عدل محکمدر عرصه‌ي ممالک پيش نفاذ امرت
زين بيش مي تو گفتي هستي به کنه طارمدين از تو چون ارم شد ذات عماد ربي
حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتمباست فروگشايد از خاک صبر و صولت
زلف عروس نصرت بر نيزهات پرچمخال جمال دولت بر نامهات نقطه
روح‌الله است گويي در آستين مريمدر شير رايت تو باد هواي هيجا
قهر گران رکابت آتش کند ز زمزملطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ
با فکرت مصور با نصرت مجسمتکبير فتح گويد سياره چون براني
تاليف آيت آري هست از حروف معجماز حرفهاي تيغت آيات فتح خيزد
بي‌هيزما که باشد بي‌تيغ تو جهنمبي‌رونقا که باشد بي‌باس تو سياست
بر آستان جاهت گردي سپهر اعظماز بوستان بزمت شاخي درخت طوبي
پيش سحاب دستت دست سحاب بر همپيش شمال امرت پاي شمال در گل
ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستمآنجا در زه آرد دستت کمان بخشش
گر از محيط دستت بردارد آسمان نمدست چنار هرگز بي‌زر برون نيايد
گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدمدر شاهراه دوران با عزم تيزگامت
اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلمدر مشکلات گيتي با راي پيش بينت
صادق‌تر از کلامت يک صبحدم نزد دمصايب‌تر از کمانت يک راه رو نزد پي
جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شماز خلوت ضميرت بويي نبرد هرگز
اي ملک طفل اسمع اي پير چرخ اعلمدر هر سخن که گويي گويد قضا پياپي
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهمزودا که داغ حکمت خواهد گرفت يکسر
دستي وراي دستت در کارهاي عالمبا آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن
حکمي چگونه حکمي همچون قضاي مبرمسوي تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلمآن قدرتست او را بر حل و عقد گيتي
گفتا که مي چه گويي در ماوراي من همگفتم نفاذ حکمش در تو مثر آيد
شير مرا قلاده همچون سگ معلمتا روز چند بيني سگبانش برنهاده
وي حقگزار ملت، ملت به تو مکرماي يادگار دولت، دولت به تو مشرف
اي در حضور و غيبت شان تو شان معظمدر مدتي که بودي غايب ز دار دولت
غايت خداي داند والله جل اعظمآن ورطه ديد حاشا دولت که کنه آنرا
زان فتنه‌ي پياپي زان آفت دمادمتقرير حال دولت چندا که کم کني به
ملکي که بود عمري چون نوبهار خرمدر دي مه حوادث از بيخ و بن برآمد
اين نيمه‌ي رجب را وان آخر محرمالحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت
من بنده چند گويم چندين صريح و مبهمحالي که راي عالي داند چو روز روشن
هر روز تازه گشتي ديگر جراحتي ضمدر جمله ملک و دين را با آن دو زخم مهلک
گر جاه تو نکردي اين سودمند مرهميارب کجا رسيدي پايان کار ايشان
سوري چينن نبودي بعد از چنان دو ماتمگيتي خراب گشتي گر در سراي گيتي
پيش زبان بلبل سوسن زبان ابکمهمواره تا که باشد در جلوه‌گاه بستان
همچون بنفشه هرگز پشتي مباد بي‌خمدر باغ آفرينش از حرص خدمت تو
هم گوشه با زمانه عمرت چو زير بابمهم خانه با سعادت بختت چو راز با دل
جان خردنگارت تا شام دهر بي‌غمدست گهرفشانت تا صبح حشر باقي
وز روزه‌ي تنفس بربسته خصم را دمروزت چو عيد فرخ عيدت چو روز ميمون