وي گوهر شريفت مقصود نسل آدم | | اي رايت رفيعت بنياد نظم عالم |
کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم | | برنامهي وجودت شد چار حرف عنوان |
کين بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم | | هم نام فرخت را زي نامه برد عيسي |
تا تو عماد ديني شد شش همه معظم | | بر پنج عمده بودي دين را اساس و اکنون |
وي آسمان قدرت بر آسمان مقدم | | اي آفتاب رايت بر آفتاب غالب |
بر طينت نهادت حفظ خداي مدغم | | بر نامهي وجودت نام رسول عنوان |
هم دستجور کوته هم پاي عدل محکم | | در عرصهي ممالک پيش نفاذ امرت |
زين بيش مي تو گفتي هستي به کنه طارم | | دين از تو چون ارم شد ذات عماد ربي |
حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم | | باست فروگشايد از خاک صبر و صولت |
زلف عروس نصرت بر نيزهات پرچم | | خال جمال دولت بر نامهات نقطه |
روحالله است گويي در آستين مريم | | در شير رايت تو باد هواي هيجا |
قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم | | لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ |
با فکرت مصور با نصرت مجسم | | تکبير فتح گويد سياره چون براني |
تاليف آيت آري هست از حروف معجم | | از حرفهاي تيغت آيات فتح خيزد |
بيهيزما که باشد بيتيغ تو جهنم | | بيرونقا که باشد بيباس تو سياست |
بر آستان جاهت گردي سپهر اعظم | | از بوستان بزمت شاخي درخت طوبي |
پيش سحاب دستت دست سحاب بر هم | | پيش شمال امرت پاي شمال در گل |
ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم | | آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش |
گر از محيط دستت بردارد آسمان نم | | دست چنار هرگز بيزر برون نيايد |
گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم | | در شاهراه دوران با عزم تيزگامت |
اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم | | در مشکلات گيتي با راي پيش بينت |
صادقتر از کلامت يک صبحدم نزد دم | | صايبتر از کمانت يک راه رو نزد پي |
جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم | | از خلوت ضميرت بويي نبرد هرگز |
اي ملک طفل اسمع اي پير چرخ اعلم | | در هر سخن که گويي گويد قضا پياپي |
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم | | زودا که داغ حکمت خواهد گرفت يکسر |
دستي وراي دستت در کارهاي عالم | | با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن |
حکمي چگونه حکمي همچون قضاي مبرم | | سوي تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش |
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم | | آن قدرتست او را بر حل و عقد گيتي |
گفتا که مي چه گويي در ماوراي من هم | | گفتم نفاذ حکمش در تو مثر آيد |
شير مرا قلاده همچون سگ معلم | | تا روز چند بيني سگبانش برنهاده |
وي حقگزار ملت، ملت به تو مکرم | | اي يادگار دولت، دولت به تو مشرف |
اي در حضور و غيبت شان تو شان معظم | | در مدتي که بودي غايب ز دار دولت |
غايت خداي داند والله جل اعظم | | آن ورطه ديد حاشا دولت که کنه آنرا |
زان فتنهي پياپي زان آفت دمادم | | تقرير حال دولت چندا که کم کني به |
ملکي که بود عمري چون نوبهار خرم | | در دي مه حوادث از بيخ و بن برآمد |
اين نيمهي رجب را وان آخر محرم | | الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت |
من بنده چند گويم چندين صريح و مبهم | | حالي که راي عالي داند چو روز روشن |
هر روز تازه گشتي ديگر جراحتي ضم | | در جمله ملک و دين را با آن دو زخم مهلک |
گر جاه تو نکردي اين سودمند مرهم | | يارب کجا رسيدي پايان کار ايشان |
سوري چينن نبودي بعد از چنان دو ماتم | | گيتي خراب گشتي گر در سراي گيتي |
پيش زبان بلبل سوسن زبان ابکم | | همواره تا که باشد در جلوهگاه بستان |
همچون بنفشه هرگز پشتي مباد بيخم | | در باغ آفرينش از حرص خدمت تو |
هم گوشه با زمانه عمرت چو زير بابم | | هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل |
جان خردنگارت تا شام دهر بيغم | | دست گهرفشانت تا صبح حشر باقي |
وز روزهي تنفس بربسته خصم را دم | | روزت چو عيد فرخ عيدت چو روز ميمون |