من که اين صفه‌ي همايونم

شاعر : انوري

دايه‌ي خاک و طفل گردونممن که اين صفه‌ي همايونم
در علو از زمانه بيرونمدر نهاد از فلک نمودارم
وز شرف پادشاه هامونماز شرف پاسبان کهسارم
نه به قوت کمال مغبونمنه ز سعي جمال محرومم
پاي مرد سديد حمدونمدر قيامت به صد زبان همه شکر
که به قامت الف به خم نونمآنکه آن دارد از زمانه منم
که چو ليلي بسي است مجنونمبا چنين فر و زيب و حسن و جمال
زاير سده‌ي همايونمچه شود گر بزرگواري شد
آب روي جمال ميمونمتا بيفزود گرد دامن او
حوت گردون و حوت ذوالنونممخلص‌الدين که نام و ذاتش را
قسمت رزق را چو قانونمآنکه با دست گوهرافشانش
با کف او نظير جيحونمبا دل او عديل دريابم
صدف چند در مکنونمآنکه ز اقبال او هر آيينه
وز دگر بحر نطق موزونماز يکي کان حسن اخلاقم
کز تو در انتقام افزونمدر چو من کس کمان قصد مکش
تا نشد جاي حبس قارونمگنج قارون به کس دهم ندهم
نشود زرد روي گلگونمدعويي مي‌کنم که در برهان
تو نه گرگي و من نه شعمونمخود خلاف از ميانه برداريم
تا که گويد مرا که معطونمتا که گويد ترا که مردودي
آشنا شو نه ناکس دونمبا من اين دوست اين چه بوالعجبي است
تو چنان بوده‌اي که اکنونممن چنان بوده‌ام که اکنوني
هم تو بيني که در وفا چونمگر بر اين مايه اختصار کني
معتکف بر در شبيخونمورنه مي‌دان که به روز فنا
تا ز سکان ربع مسکونميک زمان ساکنت رها نکنم
يا به طوفان تلف شود خونميا ز غيرت هدر کنم خونت