آفرين باد بر چو تو مخدوم

شاعر : انوري

اي نکوسيرت خجسته رسومآفرين باد بر چو تو مخدوم
وي بمعني وراي سير نجوماي بصورت فرود دور فلک
خرج جود تو بر خصوص و عمومدخل مدح تو از خواص و عوام
هيچ سيرت که آن بود مذمومخلق ناديده در جبلت تو
که دهند آفتاب را مرسومراست استاد کار آن ديوان
زر شد از مهر خاتمت مختومهمتت پشت دست زدکان را
ز انگبين کي کناره کردي مومگر نبودي ز عشق نقش نگينت
معني مکرمت نشد مفهومتا قدم در وجود ننهادي
اين چه خاصيت است و اين چه قدوماي عجب لا اله الا الله
از جهان رسم روزي مقسومپاک برداشتي به قوت جود
حشو گردون دون و عالم لومدست فرسود جود تو شده گير
کابر و دريا معاتب‌اند و ملومپيش دست و دلت چهل سالست
ذوق داند لطيفهاي طعومتو شناسي دقيقهاي سخا
صفر پيشي دهد بلي به رقومبخششت گاه نيستي پيشي است
وي جهانت ز خادمان خدوماي سپهرت ز بندگان مطيع
حمله‌ي باز بين و حيله‌ي بومگر حسودت بسي است باکي نيست
شک مکن حرفها بود موهومخصم را در ازاء قدرت تو
در موازات قهر باد سمومليک چونان که دفع بوي پياز
کز هزارت يکي شود معلومآمدم با حديث خويش و مباد
نه چو ما بلکه قايمي قيومبه خدايي که قايمست به ذات
جان ز غم مظلم است و تن مظلومکه مرا در فراق خدمت تو
تا که از خدمتت شدم محرومباز مرحوم روزگار شدم
روزگارش چنين کند مرحومهرکه محروم شد ز خدمت تو
پدرم هم جهول بود و ظلومظلم کردم ز جهل بر تن خويش
زان همه کارها يکي منظوماي دريغا که جز سخن بنماند
وان چو معلوم صوفيان شده شومهين که معلومم از جهان جانيست
حاش للسامعين چه غم که غمومباز خر زين غمم چه مي‌گويم
جز بدين بندگي نيم موسومگرچه در فوج بندگانت نيم
باري از هند بودمي وز رومفرق اين است کز خراسانم
با قضاي فلک قضاي سدومتا بود در قرينه پشتاپشت
مجلست از قرين بد معصومجانت باد از قضاي بد محفوظ
روز و شب تازه و فنا مزکومگل عز تو بر درخت بقا
سال و مه سبز و مهرگان معدومشاخ عمر تو در بهار وجود