چون شمع روز روشن از ايوان آسمان

شاعر : انوري

ناگه در اوفتاد به درياي بي‌کرانچون شمع روز روشن از ايوان آسمان
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طيلسانروشن زمين و فرق هوا را ز قير و مشک
بگرفت دست ماه گريبان آسمانآورد پاي مهر چو در دامن زمين
در خاک تيره شد ملک روم را مکانبر طارم فلک چو شه زنگ شد مکين
بر روي او فشاند همه گنج شايگانتا هم ميان صرح ممرد به پيش چشم
وز در و لعل چتر سکندر برو نشانگردون چو تاج کسري بر معجزات حسن
دنبال برج عقرب مانند صولجانزهره چو گوي سيمين‌بر چرخ و بر درش
چونان که ديده سرخ کند شرزه‌ي ژيانبهرام تافت از فلک پنجمين همي
جوزا چو گاه پويه سبکتر کني عنانپروين چو وقت حمله گران‌تر کني رکاب
يکسر به جوي آبخور آيد ز آشيانگردان بنات نعش چو مرغي که سرنگون
کيوان چو بر بنفشه‌ستان برگ ارغوانبرجيس چون شمامه‌ي کافور پر عبير
چون خصم منهزم ز سنان خدايگانديو از شهاب گشته گريزان بر آن مثال
وندر چنين شبي که دلاور بدي جباناندر چنين شبي که غضنفر شدي ذليل
اميد خود بريده ز پيوند و خانمانمن روز سوي راه نهاده به فال سعد
راهي چنانکه آيد ازو روح را زيانراهي چنان که آيد ازو جسم را خلل
زين طبع را عفونت و زان عقل را فغانريگش چو نيش کژدم و سنگش چو پشک مار
بر کوه او ملک نرود جز به نردباندر آب او سمک نرود جز به سلسله
رنج دل و بلاي تن و آفت روانهرچند سنگ و ريگ و که و غار او نمود
راندم همي مديح خداوند بر زبانزان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز
بر حصن قدر و حشمت او هست بادبانقطب جلال شاه معظم که روزگار
يک تن نپروريد قرينش به صد قرانگردون به هفت کوکب و گيتي به چار طبع
کلکش به گاه پويه چو جنبد به پرنيانتيرش به گاه حمله چو پويد به سوي خصم
وان هاديست پاي اجل را به سوي جاناين داعيست دست امل را به سوي دل
مرغان همي پرند در ايام او ستانشاهان همي روند ز عصان او نگون
وي تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلواناي بر هزار مير شده مير و شهريار
از بيم ميش بدرقه گيرد سگ شبانگرگ از نهيب عدل تو اندر ديار تو
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستانروزي که تيغ تيز بگريد چو ابر تند
دل را شود ز هيبت گرز تو سرگرانجان را بود ز هيبت رمح تو سر به سنگ
از بهر روز کينه دليران کاردانسازند کار جنگ شجاعان جنگجو
کش چون خوي از مسام برون جوشد استخوانگرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب
وقتي که در مصاف شها برکشي کمانگويي که شرزه شير گشايد همي کمين
نشناختي ز بيم تو ترکش ز دوکدانآرش اگر بديدي تير و کمانت را
وي طبع و راي پير ترا دولت جواناي گشته جفت راي ترا همت بلند
تا از حوادث فلکي باشدش اماناين بنده سوي درگه عالي نهاده روي
حاصل شود هواي دل بنده بي‌گمانيابد اگر قبول خداوند بي‌خلاف
تا ارغوان سمن نشود سرو خيزرانتا بيد گل نگردد و شمشاد ياسمين
وانرد سراي جاه و جمال و بها بماناندر حريم جود و جلال و بقا بپاي