آسمان را ز جمال تو نظر سوي زمين | | اي جهان خاتم جانبخش ترا زير نگين |
خجل از عارض نيکوي تو صورتگر چين | | طيره از طرهي خوشبوي تو عطار ختن |
چنگ عشق تو ربايندهترست از شاهين | | حسن روي تو نمايندهترست از طاوس |
طبع با روي تو بيزار شد از حورالعين | | عقل در کوي تو اعراض نمود از فردوس |
تو بر اين باش که تنها بکشي بار سرين | | دل برآنست که تنها بکشد بار فراق |
که ترا هست همه بار سرين بار سرين | | هوس بار سرين تو بيفزود مرا |
روي آن نيست که بيروي تو باشم چندين | | سخن من ز پس پشت منه از پي آنک |
مسکن درد همان به که نباشد مسکين | | مسکن درد شد از هجر تو مسکين دل من |
گو دگر جاي شو و بيخبر از من بنشين | | آنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان |
کرد با عز ابد لطف خداوند قرين | | از قرين تو همي رشک برم گرچه مرا |
صدر کونين جلال الوزرا مجدالدين | | صاحب عالم و عادل غرض علم و علو |
وانکه در عقل ضميرش ز گمان ساخت يقين | | آنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود |
تيغها را قلمش کرد شجاعت تلقين | | عقلها را هنرش داد بلاغت تعليم |
خسروان داشته از دولت او تاج و نگين | | ملکان يافته از طاعت او مسند و گاه |
وهم او گفته جهان را سخن غث و سمين | | راي او داده فلک را خبر سود و زيان |
دير زي اي در تو جلوهگه چرخ برين | | شاد باش اي کف تو مايهي صد ابر مطير |
کارداران رضاي تو شهورند و سنين | | حقگزاران هواي تو قلوباند و رقاب |
بشکند بار عطاي تو فلک را شاهين | | پر کند نقد سخاي تو زمين را دامن |
هم به اول حرکت سجده کند جان جنين | | بر اميد مدد رزق به سوي در تو |
سر برآرد ز مسامش چو عرق يومالدين | | گر شود عرق زمين ممتلي از هيبت تو |
خاک را هست به خون ملکالموت عجين | | در دياري که بود حشمت تو مالک عنف |
زير نه حقهي فيروزه يکي مهرهي کين | | اختر بوالعجب از مهر تو مينگذارد |
از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبين | | تا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان |
به نظر آب کند زهرهي شيران عرين | | گر شود قدرت کلک تو مصور در شير |
کرد تقدير ابد را به ازل در تضمين | | صورت دولت تو چون ز ازل رايت ساخت |
که وجودش صفت کون و مکان است مکين | | کبرياي تو چنان قابض ارواح شدست |
اضطراب دو جهان مايه گرفت از تسکين | | کلک تو چون صفت سير به ايشان بنمود |
که رخ کعبه بود از حسد او پر چين | | در عالي تو آن سجدهگه محترمست |
من به تفصيل چه گويم سخن اين است ببين | | صاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها |
که بود تربيت من مدد شعر متين | | نامهي تربيت من به همه نوع بخوان |
شعر حسان که همي کرد رسولش تحسين | | آخر از تربيتي قيمت و مقدار گرفت |
تا همي ديده بود از رخ جانان گل چين | | تا همي طبع بود از لب دلبر ميخواه |
دل حساد به غم رخنه همي دار چو سين | | قد اعدا ز عنا خفته همي دار چو لام |
ناگزيران طرب را طرب و باده گزين | | در زبانها سخن سال نو و ماه نوست |
تا بود آيت اعزاز به اقبال مبين | | تا بود رايت مدحت به ايادي منصور |
ايزدت در همه آفاق معين باد معين | | دولتت در همه احوال قوي باد قوي |
لذت عيشت از آن و طرب طبعت از اين | | بر تو ميمون و مبارک سر سال و مه نو |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}