اي جهان خاتم جان‌بخش ترا زير نگين

اي جهان خاتم جان‌بخش ترا زير نگين شاعر : انوري آسمان را ز جمال تو نظر سوي زمين اي جهان خاتم جان‌بخش ترا زير نگين خجل از عارض نيکوي تو صورتگر چين طيره از طره‌ي خوشبوي تو عطار ختن چنگ عشق تو رباينده‌ترست از شاهين حسن روي تو نماينده‌ترست از طاوس طبع با روي تو بيزار شد از حورالعين عقل در کوي تو اعراض نمود از فردوس تو بر اين باش که تنها بکشي بار سرين دل برآنست که تنها بکشد بار فراق که ترا هست همه بار سرين بار سرين هوس بار سرين تو بيفزود مرا...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي جهان خاتم جان‌بخش ترا زير نگين
اي جهان خاتم جان‌بخش ترا زير نگين
اي جهان خاتم جان‌بخش ترا زير نگين

شاعر : انوري

آسمان را ز جمال تو نظر سوي زميناي جهان خاتم جان‌بخش ترا زير نگين
خجل از عارض نيکوي تو صورتگر چينطيره از طره‌ي خوشبوي تو عطار ختن
چنگ عشق تو رباينده‌ترست از شاهينحسن روي تو نماينده‌ترست از طاوس
طبع با روي تو بيزار شد از حورالعينعقل در کوي تو اعراض نمود از فردوس
تو بر اين باش که تنها بکشي بار سريندل برآنست که تنها بکشد بار فراق
که ترا هست همه بار سرين بار سرينهوس بار سرين تو بيفزود مرا
روي آن نيست که بي‌روي تو باشم چندينسخن من ز پس پشت منه از پي آنک
مسکن درد همان به که نباشد مسکينمسکن درد شد از هجر تو مسکين دل من
گو دگر جاي شو و بي‌خبر از من بنشينآنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان
کرد با عز ابد لطف خداوند قريناز قرين تو همي رشک برم گرچه مرا
صدر کونين جلال الوزرا مجدالدينصاحب عالم و عادل غرض علم و علو
وانکه در عقل ضميرش ز گمان ساخت يقينآنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود
تيغها را قلمش کرد شجاعت تلقينعقلها را هنرش داد بلاغت تعليم
خسروان داشته از دولت او تاج و نگينملکان يافته از طاعت او مسند و گاه
وهم او گفته جهان را سخن غث و سمينراي او داده فلک را خبر سود و زيان
دير زي اي در تو جلوه‌گه چرخ برينشاد باش اي کف تو مايه‌ي صد ابر مطير
کارداران رضاي تو شهورند و سنينحق‌گزاران هواي تو قلوب‌اند و رقاب
بشکند بار عطاي تو فلک را شاهينپر کند نقد سخاي تو زمين را دامن
هم به اول حرکت سجده کند جان جنينبر اميد مدد رزق به سوي در تو
سر برآرد ز مسامش چو عرق يوم‌الدينگر شود عرق زمين ممتلي از هيبت تو
خاک را هست به خون ملک‌الموت عجيندر دياري که بود حشمت تو مالک عنف
زير نه حقه‌ي فيروزه يکي مهره‌ي کيناختر بوالعجب از مهر تو مي‌نگذارد
از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبينتا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان
به نظر آب کند زهره‌ي شيران عرينگر شود قدرت کلک تو مصور در شير
کرد تقدير ابد را به ازل در تضمينصورت دولت تو چون ز ازل رايت ساخت
که وجودش صفت کون و مکان است مکينکبرياي تو چنان قابض ارواح شدست
اضطراب دو جهان مايه گرفت از تسکينکلک تو چون صفت سير به ايشان بنمود
که رخ کعبه بود از حسد او پر چيندر عالي تو آن سجده‌گه محترمست
من به تفصيل چه گويم سخن اين است ببينصاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها
که بود تربيت من مدد شعر متيننامه‌ي تربيت من به همه نوع بخوان
شعر حسان که همي کرد رسولش تحسينآخر از تربيتي قيمت و مقدار گرفت
تا همي ديده بود از رخ جانان گل چينتا همي طبع بود از لب دلبر مي‌خواه
دل حساد به غم رخنه همي دار چو سينقد اعدا ز عنا خفته همي دار چو لام
ناگزيران طرب را طرب و باده گزيندر زبانها سخن سال نو و ماه نوست
تا بود آيت اعزاز به اقبال مبينتا بود رايت مدحت به ايادي منصور
ايزدت در همه آفاق معين باد معيندولتت در همه احوال قوي باد قوي
لذت عيشت از آن و طرب طبعت از اينبر تو ميمون و مبارک سر سال و مه نو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.