حبذا بخت مساعد که سوي حضرت شاه

شاعر : انوري

مردمي کرد و رهم داد پس از چندين گاهحبذا بخت مساعد که سوي حضرت شاه
سخن رفتن و نارفتن من در افواهبعد ما کز سر حسرت همه روز افکندي
روز بهمنجنه يعني دوم از بهمن ماهاندر آمد ز در حجره‌ي من صبحدمي
گفت برخيز که از شهر برون شد همراهسال بر پانصد و سي و سه ز تاريخ عجم
چه کني نقش تخيل بلغ السيل زباهچه روي راه تردد قضي‌الامر فقم
بي‌تحاشي چو رفيقي که بود از اشباهچون برانگيخت مرا رفت و چراغي بفروخت
به شتابي که وداعم نه رهي کرد و نه راهتا که من جامه بپوشيدم و بيرون رفتم
محملي بست مرا کرد چو شاهي بر گاهاو برون برد به در مفرش و آورد ستور
آنچنان کز ره و بي‌راه نبودم آگاهگفت ساکت شو و هشدار و به تعجيل براند
اعمي از چشم و فقير از زر و عنين از باهمنتي داشتم از وي که ندارد به مثل
همه اعيان و بزرگان نشابور و هراهاتفاقا به در رحبه بوفدي برسيد
نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراههمچنين جمله‌ي راهم به سلامت مي‌برد
تا به حدي که همي داد خرم را جو و کاهتا به جايي که مرا داد همي مسحي و کفش
که حديثم همه ره بود ز انهار و مياهخوف جيحون مگر اندر سخنم پيدا شد
اي ز ناجسته و ناگشته ز جويت آگاهرخ به من کرد و مرا گفت کزين جوي مترس
اي بسا جسته و من ديده ز جوي و از چاهبه شنا کرد مرا گفت که اين جوي ببين
کند کرت به زبان راند که ماشاء اللهاندر آن عهد که تعليم همي داد آنجا
عبده پيش نبشتستست بدين جوي و فداهبالله ار نيمه‌ي اين باشد جيحون صد بار
که ز ما منع نيايد ز شما استکراهگفتم آري چو چنين است مرا باکي نيست
گفت لا حول و لا قوة الا باللهچون به جيحون برسيديم ز من هوش برفت
چه کنم تا نکند مصلحت خويش تباهباز از آن ساده دليهاي حکيمان آورد
دست‌اندازان بگذشت به يک‌دم به شناهرفت و بربست ازاري و به جيحون درجست
درنشين خيز و مکن وقت گذشتن بي‌گاهباز بازآمد و گفتا که بديدي سهلست
چون دو يار او همه ياري‌ده و من ياري‌خواهکشتي آورد و نشستيم درو هر دو به هم
من سر اندر زن و بيرون‌زن همچون روباهاو چو شيري به يکي گوشه‌ي کشتي بنشست
جستم از کشتي و آمد به لب کشتي گاهآخرالامر چو کشتي به سلامت بگذشت
شادي‌افزاي چو جان و چو جواني غم‌کاهعرصه‌اي ديدم چون جان و جواني به خوشي
گفت راضي مشو از روضه‌ي رضوان به گياهگفتم اي بخت بهشتست سواد ترمد
باش تا قلعه ببيني و درو عرض سپاهباش تا شهر ببيني و درو باد ملک
گفتم آن چيست مرا گفت جنيبت‌کش شاهتا درين بودم گردي ز در شهر بخاست
آفريننده ز هر حادثه داراد نگاهآفرين کردم بر شاه که اندر دو جهانش
ديده‌ي من چو در آن شکل و شبه کرد نگاهآمد القصه و آورد جنيبت پيشم
راست چون تيره شبي بسته برو يک شبه ماهاستري بود سيه زير مغرق زيني
گفتم اي روز براق از تو چو رنگ تو سياهبوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه
که ترا پايه بلندست و مرا ره کوتاهبه سعادت به سوي آخر خود باز خرام
ترک فرمان به همه روي گناهست گناهاين همي گفتم و او دست همي کوفت که ني
بخت آنجا به من و پايه‌ي من کرد نگاهمتنبه شدم و قصد عنانش کردم
که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاهگفت ما را به در شاه فراموش مکن
که به پاداش چنين سعي کنم باد افراهگفتم آخر نه همانا که من آن‌کس باشم
تا بدان سده که از سدره فزونست به جاهکردمش خوشدل و پس پاي درآوردم و راند
که سلاطين جهان سجده برندش به جباهسده‌ي درگه اعلاي خداوند جهان
که ز گردونش سريرست و ز خورشيد کلاهشاه حيدر دل هاشم تبع احمد نام
وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاهآنکه با خنجر او هست قضا کارافزاي
گويي اندر سر من هوش نوايي زد و راهدرشدم جان به طرب رقص‌کنان در پي بخت
آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آهچون ازو حاجب بارم بستد مسکين گفت
ويحک آن رشته همه ساله چنين باد دوتاهحاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد
تا نشد صايم ما زاغ نگفتند صلاههردو ما را به سر مائده بردند که چشم
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواهچو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد
حالها نيز بگردد ز نسق گاه به گاهزين قدم من چو روي گشته و بختم چو رديف
نه عزيزي تو درين مصر که گيري کم چاهنه کليمي تو برين کوه که گيري کم تيه
بر غلامان ملک تنگ چه داري خرگاهبيتکي چند بخوان لايق اين حال و برو
جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاههمچنان کردم و اين شعر ادا کردم و رفت
کاي بهستي تو بر هرچه وجودست گواهپاي ياليت ز پس دست مناجات ز پيش
تا جهان هرگز ازين خواب نگردد آگاهبخت بيدار ملک را ملکا دايم دار