حبذا بزمي کزو هردم دگرگون زيوري

شاعر : انوري

آسمان بر عالمي بندد زمين بر کشوريحبذا بزمي کزو هردم دگرگون زيوري
از چنين بزمي تواند داد هردم زيوريکشوري و عالمي را هم زمين هم آسمان
گر ميان هر دو بنشانند عادل داوريمجلس کو دعوي فردوس را باطل کند
با زمين صحن او قيمت نيابد عنبريبا هواي سقف او رونق نبيند نافه‌اي
گر ز دور هر گريبان سر برآرد آزريدر خيال نقش بت‌رويان او واله شوند
کوثرست آن باده گر مستي فزايد کوثريجنتست آن عرصه گر بي‌وعده يابي جنتي
کز ميان آب روشن برفروزي آذريساغرش پر باده‌ي رنگين چنان آيد به چشم
گر نديدستي بخواه از ساقيانش ساغريآتش سيال ديدستي در آب منجمد
روزگار از عرصه‌ي او يک عرض را جوهريهست مصر جامع هستي از آن خارج نيافت
واندرو هر ساکني قايم مقام اختريآسمان ديگر است از روي رتبت گوييا
شه سليمان عنصري دستور آصف گوهريآفتاب و ماه او پيروزشاه و صاحبند
خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث ديگريدير مان اي حضرتي کز سعي بناي سپهر
هر زمان از سده‌ي قصر تو سازد خاوريتا چه عالي حضرتي کاين آفتاب خسروي
جاودان از نيم‌روز اندر شب گيتي دريآفتابي گر بخواهد برگشايد نور اوي
هريکي بودندي اندر فوج ديگر چاکريگر کواکب را مسلم گشتي اين عالي سپهر
پاسبان تو نشاندي هر شبي بر منظريجرم کيوان آن معمر هندوي باريک‌بين
معتکف بنشسته بودي روز و شب بر منبريمشتري اندر اداي خطبه‌ي اين خسروي
بر درش بودي به هر دستي کشيده خنجريوالي عقرب ز بهر منع و رد حادثات
بسته بودي خويشتن بر دامن خنياگريزهره اندر روزهاي عيش و خلوتهاي شب
مي‌بريدي کاغذي يا مي‌شکستي دفتريتير مستوفي به ديوان در چو شاگردان او
شاخ هستي را ندادند از تو کاملتر برياي خداوندي که تا بيخ صنايع شاخ زد
ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسريآسمان قدري که صاحب افسر گردون نيافت
چون سر خنجر بگريد هر غلامت قيصريچون لب ساغر بخندد هر نديمت صاحبي
بزم را سائل نوازي رزم را کين‌آوريجام و خنجر چون تو يک صاحب قران هرگز نديد
تا چو چشم بخت تو بيدار دارد عبهريبوستان ملک را چه از شبيخون خزان
آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکريگر شود پاس تو در ملک طبيعت محتسب
زهره هرگز درنيايد نيز جز با چادريور نشاندي نائبي بر چارسوي آسمان
برق مي‌خنديد و مي‌گفت اينت عاقل مهتريابر مي‌باريد روزي پيش دستت بي‌خبر
قطره‌ي باران کند از هر حشيشي عرعريابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود
هريکي بر بخل آن ديگر نوشتي محضريمعن و حاتم گر بديدندي دل و دست ترا
ز ايمني زادن سترون شد چو گردون مادريدر چنان دوران که عمري در سه کشور بلکه بيش
پهلويي در ايمني هرگز نسودي بستريبالش عاليت سد فتنه شد ورنه کجا
کو چو زايد دختري دخترش زايد دختريدختران روزگارند اين حوادث وين بتر
تا سوار خويش را يابد ببايد رهبريروز هيجا کز خروش و گرد جيشت سايه را
همچنان باشد که اندر پرده‌ي شب اخگرياز پس گرد سپه برق سنان آبدار
تا بشويد روزگار از گرد هيجا خنجريآسمان ابريق شريان را گشايد نايژه
هر سنان برقي شود هر بارگيري صرصريهر کمان ابري بود بارنده پيکان ژاله‌وار
بانگ شب خوش باد جان برخيزد از هر پيکريچون بجنباني عنان صرصر که پيکرت
اي تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکريلشکري را هيزم دوزخ کني در ساعتي
وانگهي فربه نگردد اينت معجز لاغرياژدهاي رمح تو خلقي به يک دم درکشد
شايد ار ثعبان شود بي‌معجز پيغمبريعقل با رمح تو فتوي مي‌دهد اکنون که چوب
زان به هر ايما چو مه از هم بدرد مغفريخنجرت سبابه‌ي پيغمبرست از خاصيت
بر سر خصم لعين چه مغفري چه معجريبا چنين اعجاز کاندر خنجر تو تعبيه است
کاسمان چون من نيارد هيچ نصرت پروريبر زبان خنجرت روزي به طنازي برفت
لاجرم هر ذوالفقاري را ببايد حيدريگفت نصرت ني مرا بازوي شه مي‌پرورد
گر ميسر گشتي اندر هفت کشور ياوريخسروا من بنده را در مدت اين هفت ماه
في‌المثل بر تخته‌اي بردي کشان يا معبريتا مرا از لجه‌ي درياي حرمان دوست‌وار
چون دگر ابناي جنس خويش اکنون سروريهستمي از بس که سر بر آستانت سودمي
مانده‌ام در قعر درياي عنا چون لنگريليکن از بس قصد اين ناقص عنايت روزگار
آن چنان بي‌رحمتي نامهرباني کافريروزگار اين جنس با من بس که دارد قصدها
تا نبودي چون منش باري شکايت گستريهم توانستي گرم شاکر ترک زين داشتي
در کنار دايه‌ي گردون نهد چون دلبريتا صبا از سر جهان را هر بهاري بي‌دريغ
تا نيايد گردش ايام را پيدا سريبي‌دريغت باد ملک اندر کنار خسروي
استواي کارهاي ملک را چون مسطريخصم چون پرگار سرگردان و راي صايبت
از سعود آسمان گردت مجاور معشريآسمان ملک را دايم تو بادي آفتاب