اي به درگاه تو بر قصه‌رسان صاحب ري

شاعر : انوري

ره‌نشين سر کوي کرمت حاتم طياي به درگاه تو بر قصه‌رسان صاحب ري
سوي ايوان تو آورده به عليين پياختران در هوس پايه‌ي اعلاي سپهر
روي در راي تو آورده که وي شاهد ويو آسمان در طلب واسطه‌ي عقد نجوم
قطب تدبير تو را عروه‌ي تقدير جديفلک جاه ترا خارج عالم داخل
وهم را پر ببرد حيرت و فکرت را پيجاه تست اي ز جهان بيش جهاني که درو
باز اگر او کند اين لطف چه جعفر چه نبيچه نبي چون تو کني ياد پيمبر چه ابي
عقل داند که به جان زنده بود قالب حيصاحب و صدر جهاني و جهان زنده به تست
که به تدبير برون برد خرابي از ميملک را راي تو معمور چنان مي‌دارد
نيز کس چهره‌ي خورشيد نبيند بي خويصبح را راي تو گر پرده‌ي کتمان بدرد
قصر ميمون ترا ناقص از آن گردد فينيل خواهد رخ خورشيد مگر وقت زوال
عالم عافيت از دست حوادث شد طياندر آن معرکه گر حمله‌ي شبگير قضا
همتت دست ببر بر زد و گفتا که عليچرخ مي‌گفت که برکيست تلافي وجود
آسمان گفت که خود را چکني رسواهيخويشتن بر نظرت جلوه همي کرد جهان
در ازاي نظرت نسيه و نقدش لاشيالتفات تو عنان چست از آن کرد که بود
به وزارت که کند راي ترا قانع کيبه خلافت پدرت سر چو نياورد فرود
عقل صرفي که نظيرت ندهد مطلب ايوحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند
گرچه در اصل کشيدند طراز بيديبر حواشي کمالات تو آيد پيدا
بر بدانديش تو ظاهر نشود رشد از غيبر نکوخواه تو مشکل نشود وحي از خواب
زانکه غم در نفسش تعبيه دارد مه ديقطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد
کفن خود تند اين را به دهان آن از قيدشمنت کرمک پيله است که بر خود همه سال
تا دهان نغمه بود چون به خروش آيد نيتا زبان زخمه بود چون به حديث آيد عود
تا جهاني کمر امر تو بندند چو نيسرو وش در چمن باغ معالي مي‌بال
داروي بازپسين باد برو يعني کيدر هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست