دوش خوابي ديده‌ام گو نيک ديدي نيک باد

شاعر : انوري

خواب نه بل حالتي کان از عجايب برترستدوش خوابي ديده‌ام گو نيک ديدي نيک باد
سنگ او لعل و نباتش عود و خاکش عنبرستخويشتن را ديدمي بر تيغ کوهي گفتيي
منبري گفتي که ترکيبش ز زر و گوهرستناگهان چشمم سوي گردون فتادي ديدمي
گفتيي او آفتابست و سپهرش منبرستصورتي روحاني از بالاي منبر مي‌نمود
هاتفي در گوش جانم گفت کان پيغمبرستبا دل خود گفتم آيا کيست اين شخص شريف
راستي بايد هنوزم آن تصور در سرستدر دو زانو آمدم سر پيش و بر هم دستها
بر جهان گفتي که از نطقش نثار شکرستچون برآمد يک زمان آهسته آمد در سخن
شکر کن کاندر همه جايي خدايت ياورستبعد تحميد خدا اين گفت کاي صاحب‌قران
تا ترا گويند کاندر ملک چون اسکندرستبار ديگر گفت کاي صاحب‌قران راضي مباش
زآنکه ملکت همچو جان شخص جهان را در خورستبازانها کرد کاي صاحب‌قران بر خور ز ملک
با تو اين گويد که جاهت را سکندر چاکرستگر سکندر زنده گردد از تواضع هر زمان
خسروا تو ديگري کار تو کار ديگرستحق تعالي با سکندر هرگز اين احسان نکرد
رايتت را از ملوک و از ملايک لشکرستلشکرت را آيت نصر من الله رايت است
شاخ دين بي‌عدل تو چون شاخ آهو بي‌برستبيخ جور از باس تو چون بيخ مرجان آمدست
تو بدان منگر که عالم هفت يا شش کشورستصيت تو هفتاد کشور زانسوي عالم گرفت
زانکه فتوي داده‌ام کو نيز در من کافرستهرکه او در نعمتت کفران کند خونش بريز
حکم شمشير تو حکم ذوالفقار حيدرستبر سر شمشير تو جز حق نمي‌راند قضا
خسروا راي تو خورشيد است و دين نيلوفرستدينم از غرقاب بدعت سر ز رايت برکشيد
اين سخن نزديک هرکو عقل دارد باورستبر من و تو ختم شد پيغمبري و خسروي
کين کدامين پادشاه عادل دين‌پرورستچون سخن اينجا رسيد الحق مرا در دل گذشت
بر که مي‌بندد که او شايسته‌ي اين زيورستزيور اين خطبه هر باري که اي صاحب‌قران
عقد اي صاحب‌قران چون عقد سلطان سنجرستگفت بر سلطان دين سنجر که از روي حساب
بر سر تو سايه‌ي چترست و نور افسرستشاد باش اي پادشا کز حفظ يزدان تا ابد
زانکه نه علوي پدر وان چار سفلي مادرستتا مواليد جهان را سيزده رکن است اصل
تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترستبادي اندر خسروي در شش جهت فرمان‌روا