با يکي مردک کناس همي گفتم دي

شاعر : انوري

تو چه داني که ز غبن تو دلم چون خستستبا يکي مردک کناس همي گفتم دي
آن چرا تيزرو و اين ز چه روي آهستستصنعت و حرفت ما هر دو تو مي‌داني چيست
اينک ما را ز خيار آتش وزني جستستگفت از عيب خود و از هنر ما مشناس
داند آن کس که دمي با من و تو بنشستستکار فرماي دهد رونق کار من و تو
لاجرم جان من از بند تقاضا رستستکار فرماي مرا پايه‌ي من معلومست
کارفرماي ترا ديده چنان بربستستباز چون گاو خراس از تو و از پايه‌ي تو
کرده‌ي دانم و پرداخته و پيوستستکه چنان ظن برد او کانچ تو ترتيب کني
همچو روز و شب جهال متاع رستستيا چنان داند کين عمر عزيز علما
که ترا از سر پندار در آن پي خستستاو چه داند که در آن شيوه چه خون بايد خورد
عقل داند که ستم نز تبرست از دستستانوري هم ز تو برتست که بر بيخ درخت
تير انگشت گزيدست و قلم بشکستستغصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو