با يکي مردک کناس همي گفتم دي شاعر : انوري تو چه داني که ز غبن تو دلم چون خستست با يکي مردک کناس همي گفتم دي آن چرا تيزرو و اين ز چه روي آهستست صنعت و حرفت ما هر دو تو ميداني چيست اينک ما را ز خيار آتش وزني جستست گفت از عيب خود و از هنر ما مشناس داند آن کس که دمي با من و تو بنشستست کار فرماي دهد رونق کار من و تو لاجرم جان من از بند تقاضا رستست کار فرماي مرا پايهي من معلومست کارفرماي ترا ديده چنان بربستست باز چون گاو خراس از تو و از پايهي...