روزي پسري با پدر خويش چنين گفت

شاعر : انوري

کان مردک بازاري از آن زرق چه جويدروزي پسري با پدر خويش چنين گفت
کز گند طمعشان سگ صياد نبويدگفتا چه تفحص کني احوال گروهي
مردم به سوي مزبله و جيفه نپويدعاقل به چنان طايفه‌ي دون نگرايد
زان تخم در آن خاک چه پاشي که چه رويدبازار يکي مزرعه‌ي تخم فسادست
تا روي تو چون لاله به خونابه نشويداميد مکن راستي از پشت بنفشه
زان در همه بازار يکي راست نگويدقولي نبود راست‌تر از قول شهادت
که يک لحظه بي‌زاء زحمت زيداگر انوري خواهد از روزگار
که تا بر سر راء رحمت ريدمگس را پديد آورد روزگار