روزي پسري با پدر خويش چنين گفت شاعر : انوري کان مردک بازاري از آن زرق چه جويد روزي پسري با پدر خويش چنين گفت کز گند طمعشان سگ صياد نبويد گفتا چه تفحص کني احوال گروهي مردم به سوي مزبله و جيفه نپويد عاقل به چنان طايفهي دون نگرايد زان تخم در آن خاک چه پاشي که چه رويد بازار يکي مزرعهي تخم فسادست تا روي تو چون لاله به خونابه نشويد اميد مکن راستي از پشت بنفشه زان در همه بازار يکي راست نگويد قولي نبود راستتر از قول شهادت که يک لحظه بيزاء...