خدايگانا سالي مقيم بنشستم

شاعر : انوري

به بوي آنکه مگر به شود ز تو کارمخدايگانا سالي مقيم بنشستم
همي نگردد کارم نفير چون دارمهمي نيايد نقشي به خيره چه خروشم
نه شاخ شاديم از باد مي‌دهد بارمنه ماه دولتم از چرخ مي‌دهد نورم
نه دست آنکه در اين رنج پاي بفشارمنه پاي آنکه ز دست زمانه بگريزم
نه روي آنکه دگر پشت بر جهان آرمنه پشت آنکه ز اقبال روي برتابم
نه غمخوري که خورد پيش تخت تيمارمنه حرفتي که بدان نعمتي به دست آرم
گهي گداخته‌اي اين جهان غدارمگهي به باخته‌اي اين سپهر منحوسم
گهي به غاري اندر خزيده چون مارمگهي به کنجي اندر بمانده چون مورم
گهي چو خاک به هر بارگاه در خوارمگهي چو باد به هر جايگاه پويانم
گهي ز آتش سينه مقيم در نارمگهي ز آب دو ديده مدام در بحرم
گهي به نان شبانه به رهن دستارمگهي به اجرت خانه گرو بود کفشم
گهي دهند لقب احمق و سبکبارمگهي نهند گرانجان و ژاژخا نامم
به وهم خلق نگنجد که من چه‌سان زارمبه حد و وصف نيايد که من ز غم چونم
به جان و ديده و دل مرگ را خريدارمخداي داند زين‌گونه زندگي که مراست
ز دين ايزد و شرع رسول بيزارماز آنچه گفتم اگر هيچ بيش و کم گفتم