کم عيالي سعادتيست که مرد

شاعر : انوري

نرود جز براي خويش بدانکم عيالي سعادتيست که مرد
جز عيال گران مدان به جهانمرد رد نيز بند تخته و غل
نتواند شد از ميان به کرانگرچه مردانگي به جهد کند
تا ببيني دليل اين به عياندر کواکب نگاه کن به شگفت
مي‌کند گرد آسمان جولانماه تنهاست زين سبب شب و روز
گاه در حوت و گاه در سرطانگاه باشد به شرق و گاه به غرب
لاجرم والهست و سرگرداننعش مسکين که دختران دارد
صعب کاريست اين عيال گراننه طلوعست مر ورا نه غروب
باد تا هر سال گل آرد جهانروي بخت خواجه خرم همچو گل
تا بود پيوسته با دوران زمانبسته دولت عهد با دورانش باد
حاجتي که جسم دارد با روانباد حاجت خرمي را با دلش
رايتش با سرفرازي توامانتيغ او جفت طبيعي با ظفر
ابر آنجا فيض بارد جاودانسوي اقليمي که يک ره بنگرد
گوش دوران نشنود جز الامانسوي هر لشکر که آرد روي قهر
سايه‌ي تيغش بود دارالاماناهل حاجت را درش دارالشفا
چون کلام انوري ورد زبانجاودان خلق جهان را مدحتش
جوع نفتد حاجتش ديگر به نانگر بود بر خوان احسانش دمي
نونهال باغ جنت نايبانشاخ طوبي با قلم در دست اوست