نرود جز براي خويش بدان | | کم عيالي سعادتيست که مرد |
جز عيال گران مدان به جهان | | مرد رد نيز بند تخته و غل |
نتواند شد از ميان به کران | | گرچه مردانگي به جهد کند |
تا ببيني دليل اين به عيان | | در کواکب نگاه کن به شگفت |
ميکند گرد آسمان جولان | | ماه تنهاست زين سبب شب و روز |
گاه در حوت و گاه در سرطان | | گاه باشد به شرق و گاه به غرب |
لاجرم والهست و سرگردان | | نعش مسکين که دختران دارد |
صعب کاريست اين عيال گران | | نه طلوعست مر ورا نه غروب |
باد تا هر سال گل آرد جهان | | روي بخت خواجه خرم همچو گل |
تا بود پيوسته با دوران زمان | | بسته دولت عهد با دورانش باد |
حاجتي که جسم دارد با روان | | باد حاجت خرمي را با دلش |
رايتش با سرفرازي توامان | | تيغ او جفت طبيعي با ظفر |
ابر آنجا فيض بارد جاودان | | سوي اقليمي که يک ره بنگرد |
گوش دوران نشنود جز الامان | | سوي هر لشکر که آرد روي قهر |
سايهي تيغش بود دارالامان | | اهل حاجت را درش دارالشفا |
چون کلام انوري ورد زبان | | جاودان خلق جهان را مدحتش |
جوع نفتد حاجتش ديگر به نان | | گر بود بر خوان احسانش دمي |
نونهال باغ جنت نايبان | | شاخ طوبي با قلم در دست اوست |