اي ز قدر تو آسمان در گو

شاعر : انوري

آفتاب از تو در خجالت ضواي ز قدر تو آسمان در گو
آفتابي و آسماني نوقدر و راي تو از وراي سپهر
برده از ابر و آفتاب گرودل و دست تو گاه فيض و سخا
استري ماه نعل و گردون دوبنده را صاحب استري دادست
صفت آسياي او بشنوخلقت آسياء کي دارد
گو در او آب و باد هيچ مروسنگ زيرين او هميشه روان
دلو او از برون و او در گوناو او از درون و او معکوس
بي‌شبانروز آسيابان روآسيابي چنين و باري نه
چند ازين ترهات شو هاشوانوري اين همه مزيح ز چيست
آس دندانش ز آس کردن جوخود به يک ره بگو که بي‌کارست
برهاند ز انتظار دروتا ترا جود صدر دولت و دين
هيچ بي‌ارتفاع نيست برواو تواند که کشت همت او