به خدايي که بازگشت بدوست

شاعر : انوري

که مرا بازگشت نيست به ميبه خدايي که بازگشت بدوست
فارغ از چنگ و ناي و بربط و نيمگر از بهر حفظ قوت و بس
گر جهان پر شود ز حاتم طينکنم خدمت و نگويم شعر
آنکه پيروزيست راتب ويجز که پيروز شاه عادل را
في‌المثل گر بود بادني شييدگر آن کز دروغ باشم دور
چه بود پس کجا بود پس کيمگر اندر سه گونه حکم نجوم
پر شدست از سهيل تا به جدينسگالم نفاق اگرچه جهان
انوري باش مي‌چه‌گويي هينه خيانت کنم نه انديشم
از پس سور مهر ماتم ديخود کند هيچ‌کس که ديده بود
ممتلي را بود که افتد قيبد نگويم بگو چرا گويم
اخطل آنجا همان بود کاخطيچون من از هيچ‌کس نباشم پر
که ندارند عاقلانش پينام کار دگر همي نبرم
عرق پاکم چنانکه نور از فيکه اگر گويم ار نه محفوظ است
پاسبان خلقته بيديدزد را نيک داند از کالا
ورنه پيدا شدست رشد از غيره ز نامرد گم شود بر مرد
صاحب صدهزار صاحب ريخوار صحبت مباش تا باشي
چونکه توفيق دادم ايزد حيقصه کوته شد آن کنم همه عمر
از ندامت رخم نيارد خويکه اگر بر کفم نهي پس از آن
گفته‌اند آخرالدواء الکيگر کنم خيره ارنه خود سوزم
غضب و شهوت از سلول و ابياين همه گفتم و همي گفتند
همتم گفت قد ضمنت عليعهده بر کيست اين دعاوي را