هر سان که بود چو حالها گردانست

شاعر : انوري

روزي به شب آيد و شبي روز شودهر سان که بود چو حالها گردانست
آفاق برو حبس و زمين بند شودهر کو نه به خدمت تو خرسند شود
شب را به همه حال خداوند شودوان را که به بندگي پذيري يک روز
از تلخي صبر دل زبون مي‌نشودبا آنکه غم از دلم برون مي‌نشود
اين ديده که از سرشک خون مي‌نشودبا اين همه غصه سخت جاني دارد
چشمم چو پر از خون شده پرويزن بوددوشم ز فراق تو همه شيون بود
چون دانه‌ي نار بر سر سوزن بودبر هر مژه خوني که مرا درتن بود
وز محنت تو بر آتشم بايد بودشبها ز غمت ستم کشم بايد بود
با اين همه ناخوشي خوشم بايد بودپس روز دگر تا پي غم کور کنم
کين تعبيه‌ي هجر در آن پنهان بودگردون به وصال ما موافق زان بود
کان روز وصال هم شب هجران بودامروز رهين شکر او نتوان بود
وصلش به بهاي جان به دست آمده بوديک نيم دمم از جهان به دست آمده بود
افسوس که بس گران به دست آمده بودارزانش ز دست من برون کرد فلک
بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زودچشم تو در آيينه به چشم تو نمود
پس آفت چشم تو هم از چشم تو بودچشم خوش تو چشم ترا کرد به چشم
از عيد دل سوخته جز سوز نبودبر عيد رخت دلم چو پيروز نبود
اي بي‌خبران چو عيد خود روز نبودگويند که چون گذشت روز عيدت
کان بت نکند وفا و برگردد زودگفت آنکه مرا ره سلامت بنمود
وامروز نداردم پشيماني سوددي آن همه گفتها يقين گشت و نبود
زان بر من مستمند دلسوز نبوددل درخور صحبت دل‌افروز نبود
هرگز شب محنت مرا روز نبودزان شب که برفت و گفت خوش‌باد شبت
از جود تو در جهان جهاني بفزوددستت به سخا چون يد بيضا بنمود
گو قافيه دال شو زهي عالم جودکس چون تو سخي نه هست نه خواهد بود
در دامن صبر چنگ محکم کن زودبا دل گفتم که عشق چون روي نمود
گر معتمد صبر تو من خواهم بوددل گفت مرا که برتو بايد بخشود
مي ديده ببندد ارچه دل بگشايددر مستي اگر ببرد خوابم شايد
بخت تو نيم که هيچ خوابم نايدبيدار ز مادران چو تو کم زايد
وز دل نفسي بي‌تو همي برنايدجان يک نفس از درد تو مي‌ناسايد
وانگه پس از آن اگر نمانم شايديکبار دگر وصل تو درمي‌بايد
يک کار من از زمانه مي‌برنايديک در فلک از اميد من نگشايد
در محنت من دگرچه مي‌دربايدجان مي‌کاهد غم تو مي‌افزايد
زين جمله دهي جمله‌ستاني بايدلايق به جان شاه جهاني بايد
اينها همه گرگند شباني بايدزين طايفه امن آدمي ممکن نيست
تا مشکل يک راز فلک بگشايدبس راه که پاي همتم پيمايد
تا از شب شک صبح يقيني زايدبس روز سيه که از غلط پيش آيد
وامروز بقا به عدل مي‌افزايددي قهر تو گفتي که اجل مي‌زايد
وان عدل جهان‌دار چنين مي‌بايدآن قهر جهانگير چنان مي‌بايست
هم گوهر خورشيد نگين را شايدهم توسن چرخ زير زين را شايد
پيروز شه طغان تکين را شايدتا ظن نبري که آن و اين را شايد
در کوکبه‌ي خيال چون مي‌آيدوصل تو که از سنگ برون مي‌آيد
من مي‌دانم که بوي خون مي‌آيدبا هجر همي‌گويد ازين رنگرزي
گرد سپهت برين فلک زير آيدتا راي تو از قدح به شمشير آيد
با يار که از ملک بقا سير آيدنصرت به زبان تيغ تيزت مي‌گفت
از غارت جان و دل نمي‌آسايدزلف تو که در فتنه کنون مي‌آيد
بس روز قيامت که جهان آرايدواي از شب زلف تو که گر کار اينست
مکتوب تو هم دليريي ننمايدگر بنده ز آب مي‌بترسد شايد
بايد که يکي جواب از اين سو آيدآخر دو سه خدمتم از آن سو آمد
ماتم‌زده نيست بر کجا مي‌گريدبا گل گفتم ابر چرا مي‌گريد
بر عمر من و عهد شما مي‌گريدگل گفت اگر راست همي بايد گفت
هر شب ز شب گذشته افزون گريدباري بنگر که چشم من چون گريد
گر چشم بود ستاره را خون گريداز چشم ستاره بار خون افشانم
اين ابر که زار بر چمن مي‌گريدگفتم ز فراق ياسمن مي‌گريد
بر خنده‌ي يک هفته‌ي من مي‌گريدگل گفت به پاي خويشتن برشکنم
وز اشک ز ديده خون دل مي‌باريديک شب مه گردون به رخت مي‌نگريد
وان خال بدان خوشي از آن گشت پديديک قطره از آن بر رخ زيبات چکيد
بر خدمت تو هيچ سعادت نگزيدآن روز که بنده خاک خدمت بوسيد
ابرام به خانه برد و اميد بريدوامروز چو رنگ و رونق خويش نديد
تيمار جهان اميدم از جان ببريدبيداد فلک پرده‌ي رازم بدريد
کين کار مرا کناره‌اي نيست پديداي دل پس ازين کناره‌اي گير و برو
واندوه فراق پرده بر من بدريدزان پس که وصال روي در پرده کشيد
خود خواب همي به خواب نتوانم ديدگفتم که مگر توانمش ديد به خواب
وز نامه‌ي آرزو سوادي نرسيدشد عمر و زمانه را جوادي نرسيد
دردا که به دامن مرادي نرسيددستي که به دامن قناعت نزديم
وي وصل غرض تويي سر از پيش برآراي عشق بجز غمم رفيقي دگر آر
گر وقت آمد بريز و عمرم به سر آروي هجر بگفته‌اي بريزم خونت
وين کار ز دست من برونست اين باردر دست غمت دلم زبونست اين بار
دست تو بهست ودست خونست اين باروين طرفه که با تو نرد جان مي‌بازم
وامروز غم جدايي و فرقت ياردي ما و مي و عيش خوش و روي نگار
جان بر سر امروز نهم دي باز آراي گردش ايام ترا هر دو يکيست
تا من چو خران همي جهم بر آخرگويي که ميفکن دبه در پاي شتر
\Nگر نه زندت صلاح قواد پسر
دل محنت تازه چاشني کرد آخرمن بر ... اين سخن زنم ... ي پر
عشقي که فرود برد جهاني به زمينسوگند هلاک جان من خورد آخر
بر من شب هجر تو سرآيد آخرمي‌جست و هم از زمين برآورد آخر
دستي که ز هجران تو بر سر دارماين صبح وصال تو برآيد آخر
ما با اين همه غم با که گساريم آخراز وصل به گردنت درآيد آخر
کس نيست که با او نفسي بتوان زدوين غصه دمي با که برآريم آخر
اي ماه تمام برنيايي آخرتنها همه عمر چون گذاريم آخر
چون جان به لطافت و چو ماهي به جمالجاني که همي رخ ننمايي آخر
راي تو که آفتاب فضلست و هنرجان من و ماه من کجايي آخر
ناکرده برو تمام راي تو گذرگر ياد کند نيم شب از نيلوفر
خورشيد ز راي مقتفي دارد نوراز آب به خاصيت برافرازد سر
وز رايت اين رايت دين شد منصوروز دولت سنجريست گيتي معمور
دي گر بفزود عز دين عدل عمراحسنت زهي خليفه سلطان دستور
امروز به صد زبان جهان مي‌گويدوز جور تهي کرد زمين عدل عمر
اي راي تو آفتاب و اي کلک تو تيراي عدل عمر بيا ببين عدل عمر
داني همه علمها مگر غيب خدايوي چون تو جوان نبوده در عالم پير
هستم شب و روز و روز و شب در تدبيرداري همه چيزها مگر عيب و نظير
هان تا ز قصاص من نترسي که مراتا خصم ترا چون کشم اي بدر منير
منصوريه هر گزت درآمد به ضميرهم گردن تيغ هست و هم گردن تير
هين کو لب غنچه گو بيادست ببوسکاين به درت موکب ميمون وزير
اي چرخ نفور از جفاي تو نفيرکو دست چنار گو بيا دست بگير
اي عمر گريزان ز توام نيست گزيروي بخت جوان فغان از اين عالم پير
اي دل هم از ابتدا دل از جان برگيروي دست اجل ز دست غم دستم گير
يا ني مزن اين حلقه و راه اندر گيروانگه به فراغت پي آن دلبر گير
از دست تو بنده داستاني شده گيروين هم به مزاج آن صد ديگر گير
دل رفت و نماند جان و تن بر خطرستوز مهر نشانه‌ي جهاني شده گير
جز بنده رفيق و عاشق و يار مگيرمن ماندم و عشق و نيم جاني شده گير
در کار تو کارم ار به جان يابد دستغمخوار توام عمر مرا خوار مگير
تو پاي به کار برمنه کار مگيرتو پاي به کار برمنه کار مگير
گوي تو زحل به پاسباني سپردمريخ سلاح چاوشان تو برد
گر چاوش تو به پاسبان برگذرددر ملکت تو چه بيش و کم خواهد شد
وان جان به هزار درد بي‌درمان بردبا آنکه غم عشق تو از من جان برد
انگشت به هيچ شاديي نتوان بردتا دسترسي بود مرا در غم تو
کاندر بد و نيک هيچ يادش ناردخود عهد کسي کسي چنين بگذارد
خاک در تو نشان رويم داردجانا ز وفا روي مگردان که هنوز
پيشش غم ناآمده نتوانم خوردچون نيست يقين که شب چه خواهد آورد
امروز چه دانم که چه مي‌بايد کردفردا چو ندانم که چه خواهد بودن
از هيچ فلک به دست نتوان آوردآن نور که ملک يافت از روي تو فرد
خورشيد به نور پيسه نتواند کردوان سايه که بر زمانه عدلت پوشيد
خشک و تر آسمان به يک جو نخردعاقل چو به حاصل جهان درنگرد
حاشا چو سگي که قي کند خود بخوردکو هرچه دهد يا که بيارد ببرد
گردن به حساب عمر من برشمردهر تيره شبي که ره به روزي نبرد
گرچه به هزار گونه محنت گذردبا اين همه ماتم فراقش دارم
رحم آرد اگر به چشم دشمن نگردآن کو به من سوخته خرمن نگرد
تا رنجه شود نخست و در من نگردآنرا که به عشق رغبتي هست کجاست
چرخ اين سه شبم به روي تيمار آوردسي سال درخت بخت من بار آورد
تا دشمنم از دوست پديدار آوردزان روي به رويم اين قدر کار آورد
هرگز غم اين جهان خونخواره نخوردبوطالب نعمه آن جهاني همه مرد
از نام پدر دامن حرصش پر کردهر طالب نعمت که بدو روي آورد
چون بي‌خبران همي به سر بايد برداين عمر که سرمايه‌ي ملکيست نه خرد
روزي به هزار مرگ مي‌بايد مردوز غبن چنين زنگيي پيش از مرگ
بي‌تو شب من بدان درازي گذردموري که به چاه شست بازي گذرد
گويي که همي بر اسب تازي گذردوان شب که مرا با تو به بازي گذرد
با چند هنر کز چو مني نگزيرددر عرصه‌ي ملکي که کمي نپذيرد
بوطالب نعمه کو که دستم گيردخورشيد فراغتم فرو مي‌ميرد
زلف تو زره‌گري از آن مي‌گيردروي تو به دلبري جهان مي‌گيرد
لعلت به شکر طوطي جان مي‌گيردجزعت به نظر زبان دل مي‌بندد
گل پرده ز روي با تو چون درگيردروي تو که شمع لاله زو درگيرد
تا چادر غنچه باز در سر گيردبرخيز و به عزم گلستان موزه بخواه
کمتر غم جان بود که در من گيردگر دست غم تو دامن من گيرد
گر روي زمين به جمله دشمن گيرداز دوستي تو برنگردانم روي
يک روزه غمت به عمر جاويد ارزدخاک قدم تو تاج خورشيد ارزد
وين نوميدي هزار اميد ارزدشکر ايزد را که از تو نوميد شدم
در حادثه‌اي چو رنگ قهر آميزدراي تو که صلح روز ملک انگيزد
آرام طبيعي از زمين برخيزدتعجيل حقيقي از فلک بگريزد
وصلت به کشيدن بلايي ارزدجانا غم تو به هر عطايي ارزد
اين تهمت تو به خون بهايي ارزددر تهمت تو اگر بريزندم خون
از مسند و استناد او کي نازدرايت که جهان به پشت پاي اندازد
تا چرخ ازو مسند ملکي سازدتوپاي به خاک برنه‌اي صدر جهان
انديشه چگونه رنگ شعر آميزدروزي که خرد سرشک رنگين ريزد
چون سايه‌ي ايزد از جهان برخيزدنور از رخ آفتاب هم بگريزد
ملک غم تو به هر سليمان نرسدتشريف هواي تو به هر جان نرسد
کان درد به طالبان درمان نرسددرمان طلبان ز درد تو محرومند
نه دور فلک همي بدل خواهد شدنه مشکل روزگار حل خواهد شد
تا روز دو بر باد اجل خواهد شدزين پس من و عشق و مي که اين روزي دو
وز دست غمت زير و زبر خواهم شداز عشق تو درجهان سمر خواهم شد
گريان گريان به خواب درخواهم شدوانگه زپس هزار شب بي‌خوابي
کان ماند و بس که از کفت بخروشدعدل تو چو سايه بر ممالک پوشد
خورشيد به ماه مشتري مي‌نوشدچون مي‌نوشي که نوش بادت گويي
شايسته‌ي صحبت دل‌افروز نشدآخر دل من به وصل پيروز نشد
شب گشت و شب فراق او روز نشددردا که به عشوه روز عمرم زغمش
تا بر همه خسروان خداوند نشدراي تو به هيچ راي خرسند نشد
تا ملک خراسان چو سمرقند نشدرايات تو از پاي‌فلک بنشيند
وز جور توام زمان زمان مي‌نالدبا آنکه زمانه جز بدي نسگالد
ازمنت ترياک خسان مي‌نالداز خوردن آن زهر نمي‌نالد دل
آن کار که داند که کجا انجامدزلف تو به فتنه باز بيرون آمد
باشد که از اين فتنه فرو آرامدآرام دهش دو روز در زير کلاه
گرد سپهت زبر فلک زير آمدتا راي تو از قدح به شمشير آمد
تا باز که از ملک جهان سير آمدنصرت به زبان تيغ تيزت مي‌گفت
آني که درت قبله‌ي آفاق آمدآني که کفت ضامن ارزاق آمد
اول حسن علي اسحق آمدمقصود جهان تو بودي آخر به وجود
گويي که همه به کام بدخواه آمدرنجي که مرا ز هجر آن ماه آمد
هان اي اجل ار نمرده‌اي گاه آمدافزون ز هزار بار گويم هرشب
زلفين تو چون دسته‌ي شمشاد آمدرخسار تو چون سوسن آزاد آمد
کز دست تو همچو من به فرياد آمدبرچنگ تو گويي که ز بيداد آمد
دل دست زجان بشست و دامن بفشاندآن روز که جان نامه‌ي عشق تو بخواند
آن نيز بقاي عمر تو باد نماندوان صبر که خادمت بدان آسودي
ننشست که تا به روز هجرم ننشاندخوي تو ز دوستي چو دامن بفشاند
دل ماتم جان نداشت ديگر چه بماندگويي که اگر چنين بماني چه کنم
عشقي که ترا سلسله مي‌جنبانداي دل ز هزار ديده خون مي‌راند
بنشين که به روز محنتت بنشاندخوش خوش به دعاي شب ميفکن کارت
هشدار که در خونت بسي گردانداي ديده دل آيت بلا مي‌خواند
من بيزارم تو داني و دل دانداين بار گرش موافقت خواهي کرد
آنگه بنشين که نزد خويشت خواندبا آنکه همه کار جهان او راند
نامردم اگر يکي نشانم داندبا آنکه همه ملوک نامم دانند
گردون ز شرف به خاک پايت ماندخورشيد به روشني رايت ماند
فردوس به عرصه‌ي سرايت مانددوزخ به عتاب جان‌گزايت ماند
هم برق به تيغ جان ستانت ماندهم ابر به دست درفشانت ماند
هم ژاله به باران کمانت ماندهم رعد به کوس قهرمانت ماند
وز چشم تو عقل شوخ و ديوانه بماندبا روي تو از عافيت افسانه بماند
خورشيد ز سايه‌ي تو در خانه بماندايام زفتنه‌ي‌تو در گوشه نشست
فهرست سعود آسمان بود نماندمسعود سعادت جهان بود نماند
چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماندگو خواه بمان جهان کنون خواه ممان
در کيسه‌ي عقل نقد تمييز نماندما را بجز از نياز هيچ چيز نماند
چندان بگريستم که آن نيز نماندگه گاه به آب ديده دل‌خوش شدمي
گر هيچ کسي نداند ايزد داندچندان که مرا دلبر من رنجاند
تا بر سر آب و آتشم ننشانديک دم زدن از پاي فرو ننشيند
چون يک شبه ماه شد به جامت ماندچون روز علم زد به حسامت ماند
روزي به عطا دادن عامت ماندتقدير به عزم تيزکامت ماند
بر يک يک مويم آب رنجوري مانديکباره مرا بلايت از پاي نشاند
وان سيم و زري که بود بر خاک فشاندچون سيم و زرم بر آتش تيز گداخت
تا باغ چهار طبع پيراسته‌اندتا طارم نه سپهر آراسته‌اند
چتوان کردن چو اين چنين خواسته‌انددر خار فزوده و ز گل کاسته‌اند
در خصمي من به مشورت بنشستندچشم و دل من که هرچه گويم هستند
واخر دستم ز بي غمي بر بستنداول پايم بر درغم بشکستند
هر يک دو سه روز رنگ و بويي دادندياران به جهان چشم چو گل بگشادند
ازبار يگان يگان فرو افتادندچون راست که بر بهار دل بنهادند
با عشق يکي شوند و آبم ببرندزان پس که دل و ديده بر من سپرند
اي صبر نگويي که ترا با چه خورندصبرا به تو آيم غم کارم بخوري
تا مرد وشي چو بوالحسن باز آرندبس دور که چرخ و اختران بگذراند
تا ماتم مردمي و مردي دارندکو حيدر هاشمي و کو حاتم طي
ور صحبت او به سايه‌ي او خرسندچون سايه دويدم از پسش روزي چند
کو سايه برين کار نخواهد افکندامروز چو آفتاب معلومم شد
پاي تو فرو گلست و اين پايه بلنداي دل چه کني به عشوه خود را خرسند
چون طفل زانگشت مزيدن تا چندبالغ شده‌اي ببر زباطل پيوند
شادم که مرا غمت بدين روز افکندپست افکندم غم تو اي سرو بلند
عذر من و آزار تو آخر تا چندداد من و بيداد تو آخر تا کي
لعل تو نهال شهد و شکر شکندزلف تو مصاف عنبر تر شکند
وانگه دو سه روز خويشتن برشکندگل کيست که با رخ تودر باغ آيد
وز زلف کمانم به سخن دور افکنددلدار دل مرا ز من باز افکند
برد از پس گوش خويشتن دور افکندامروز که پي به چين زلفش بردم
دل صحبت من بدان جهان باز افکنددلبر چو ز من قوت روان باز افکند
روزي دو سه از براي جان باز افکندصبر از پي دل هم شدني بود وليک
تا خون دل آرايش خوانت نکندگردون به خيال سير نانت نکند
تا غارت جان و خان و مانت نکندوانگاه دلش ز غصه خالي نشود
بر تير قضا تير تو افسوس کنددر بزمگهي که مطربي کوس کند
دجله به در ريش زمين بوس کندرايات تو گر روي به بغداد نهد
در دست فراق و پاي ايام افکندخوش خوش چو مرا دم تودر دام افکند
من سوخته دل را طمع خام افکنداي دوست بدين روز که دشمنت مباد
وانچه از تو گمانست يقينم نکندشادم به تو گر فلک حزينم نکند
گر چرخ سزا در آستينم نکنداکنون باري دست من و دامن تست
وز غنچه نخست هفته‌اي ناز کنندگلها چو به باغ جلوه را ساز کنند
از شرم رخت ريختن آغاز کنندچون ديده به ديدار جهان باز کنند
تا خواجه‌ي هجر ترکتازي نکندسلطان غمت بنده‌نوازي نکند
تا شحنه‌ي غم دست‌درازي نکنداز والي وصل تو نشاني بايد
زيشان نه بس اينکه بخل را دين نکننداين طايفه گر مروت آيين نکنند
امروز همي به سحر تحسين نکنندرفت آنکه به نظم و شعر احسان کردي
تا ملک عراق چون خراسان نکندشمشير تو با خصم تو پيمان نکند
تا پيش در خليفه جولان نکنداسب تو ز تاختن فرو ناسايد
از تعبيه‌ي زمانه کم آگاهندقومي که در اين سفر مرا همراهند
نقش آن باشد که نقشبندان خواهندما مي‌کوشيم و آسمان مي‌گويد
با خلق همان شيوه چرا نگزيندگردون چو نشست و خاست تو مي‌بيند
چون برخيزي گرد ستم بنشيندچون بنشيني باد سخا برخيزد
در پيش تو دسته دسته بر کاخ شودگل يک شبه شد هين که چو گستاخ شود
تا جامه دريده غنچه بر شاخ شودخيز اي گل نوشکفته درشو به چمن
وين ماتم هجر دوستان سور شودآخر غم غور از دلم دور شود
فرمانده‌ي گيتي به نشابور شودلشکرکش گردون چو درآيد به حمل
کي در غم عيد و بند نوروز شودآنرا که خرد مصلحت‌آموز شود
هر شب به عافيت بر او روز شودعيدي شمرد که روز نوروز شود
هم حادثه يار و حيله‌آموز شودتسليم چو بر حادثه پيروز شود