نگشتي روز من تيره، ندانستي کسي رازم

شاعر : اوحدي مراغه اي

اگر دردت رها کردي که من درمان خود سازمنگشتي روز من تيره، ندانستي کسي رازم
که گر سنگم به تنگ آيم و گر پولاد بگدازممکن جور، اي بت سرکش، مزن در جان من آتش
کنون با غير بنشستي و من سر نيز در بازمتنم خستي و دل بستي و اندر بند جان هستي
به سنگم مي‌زني اکنون که ممکن نيست پروازمنخستم دانه مي‌دادي که: در دام آوري ناگه
به عذر خاک پاي تو کفن بر گردن اندازمبه خاک من ترا روزي پس از مرگ ار گداز افتد
گرم زين گونه دل جويي، نبيني بعد ازين بازمبه صد چستي دلم جستي که: بازش خسته گرداني
ترا زهدست، مي‌ورزي، مرا عشقست، مي‌بازمبه عيب حال من چندين، تو اي زاهد، چه مي‌کوشي؟
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازمتنم را گر بپردازي ز جان در عشق او چندي
شکار دلبران گيرم، چو پرسيدي من اين بازممرا پرسي که: در گيتي چه بازي؟ نيک داني تو
مرا گل چهره‌اي بايد، که مرغ بلبل آوازمبه راه اوحدي انداز، اگر خار جفا داري