برخيزم و دلها را در ولوله اندازم

شاعر : اوحدي مراغه اي

بر ظلمتيان نوري زين مشعله اندازمبرخيزم و دلها را در ولوله اندازم
ارباب ملامت را خر در کله اندازمارکان سلامت را بر باد دهم خرمن
آوازه‌ي « دزد آمد» در قافله اندازمگر دام نهد غولي، در رهگذر گولي
وين جيفه‌ي‌خاکي را در مزبله اندازمآن باده‌ي صافي را در شيشه‌ي جان ريزم
يا من دل مجنون را در سلسله اندازميا زلف مسلسل را در بند کند ليلي
وين دانه پرستان را سر درغله اندازماز خال سياه او بر دام زنم رسمي
ثور و حمل او را در سنبله اندازمگر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم
کز باغ و ز دشت او را در هروله اندزمبر دوست به نزديکي زنهار نهم چندان
تا دوستي مادر بر قابله اندازمپرورده‌ي عشقم من ، بسيار همي بايد
اندر سرا و سري زين مسله اندازمکو مستمعي طالب؟ تا وقت سخن گفتن
تا زقه‌ي اين زهرش در حوصله اندازماز بيضه‌ي اين مرغان يک بچه نشد حاصل
در جام تو زين افيون يک خردله اندازمچون اوحدي از مستي سر بر نکني ار من
چون دخنه‌ي اين افيون بر مندله اندازمسر بر خط من بيني ديوان قوي دل را